×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

"داستان"ماه عسل-قسمت سوم

را نديده بود. (Inida) شادمهر هنوز اينيدا ۱۰ دريافت كرده بود . همچنان كه(Email) تنها عكس  بسيار زيبايش را از طريق پيام نگار ديدن از نزديك او، تاييدي بود بر نظري كه با ديدن آن عكس به نظرش رسيده بود. تا حدي كه شايد هر چه انسان تلاش كند، كه از نوك پا تا فرق سر، عيبي را بيابد، نگاهش خسته باز خواهد گشت. البته، به رابرت هم مي آمد. چرا كه خود رابرت هم جوان بسيار خوش چهره اي بود. رابرت استاد هوافضاي همان دانشگاه شده بود. دانشگاه ليورپول. ولي تا آن زمان كه با شادمهر هم كلاس بود و در دوره دوره ي كارشناسي ارشد درست مي خواند، هميشه بعد از شادمهر، رتبه ي دوم مي شد. قرار گذاشتند، تا قبل از ساعت چهار، چرخي در شهر ليورپول بزنند، تا شادمهر جاهاي مختلف شهر را به همسرش نشان دهد. و بعد از آن، طبق قرار، به خانه ي رابرت بروند. از آن فرد خداحافظي كردند و دو تايي سوار ماشين قرمز رنگ شدند. تصميم گرفتند كه به جايي بروند كه بسيار مورد علاقه ي شادمهر بود. مي گفت، آنجا، مرا به ياد ايران مي اندازد. اما در بين راه پشيمان شدند و به دستور مهشيد، اتومبيل متوقف شد. مهشيد مي خواست كه بيشتر با فرهنگ و رفتار مردم آن شهر آشنا شود. ساعت حدود سه را نشان مي داد كه شروع به قدم زدن كردند . همچنان كه در كنار رودخانه اي قدم مي زدند، مهشيد گفت: نه به آن موقع، نه به اين موقع. تا همين چند وقت قبل، هميشه مي ترسيدم كه از داخل ماشين، به پسرهاي داخل كوچه و خيابان نگاه كنم. مي ترسيدم كه كار گناهي كرده باشم. هنوز هم نمي دانم كه گناه بود يا نه. مثلاً يك بار يادم هست كه داشتيم از مسافرتي برمي گشتيم. خوشبختانه پدرم معمولاً سرعت مجاز را رعايت مي كند و زياد هم به آن نزديك نمي شود. من عقب نشسته بودم. سمت راست. پسري در آفتاب نشسته بود. در جلوي يك تعويض روغني. سه رديف بلوك را بر روي هم گذاشته بود كه كار صندلي را برايش بكند. سرش را با كلاهي حصيري از گزند آفتاب محفوظ نگاه داشته بود. از همان ابتدا كه متوجه اش شدم، چشمانم را به چشمانش گره زدم. او هم در اين راه كوتاهي نكرد . اين نگاه كردنمان آنقدر ادامه داشت تا جايي كه مجبور شدم كه برگردم و به پشت نگاه كنم و تا قبل از اينكه كاملاً از تيررس نگاه همديگر محو شويم، نامردي نكرده باشيم. بعد از چند لحظه، با خنده هاي مادرم كه نثار پدرم شده بود، به خود آمدم. آيا من كار بدي كرده بودم؟ اصلاً كار بد چيست؟ آيا خدا از دست من ناراحت شد. آيا آن نگاه براي من ضرر داشت. نه. بعيد است. من تا ۱۱ چندين دقيقه از نگاه عاجزانه ي آن پسر، خوشحال بودم. آن موقع، افكار خوبي به ذهنم رسيد . احساس كردم كه بنده ي خوبي هستم كه ديگران هم مرا دوست دارند . پسري چندين ثانيه از نگاهش را خرج من كرده است. پسري كه انگار جبر زمانه با او چنين بدرفتاري كرده بود . نمي دانم. شايد هم زياد شدن اين نگاه ها، به جاي احساس بزرگي، كاري مي كند كه افسردگي، به آهستگي جاي خود را در دل من باز كند. در همين شايد ها مانده بود كه شادمهر گفت كه بگذار ادامه اش را من بگويم: نه به اينجا، نه به آنجا. اشاره كرد به دختر جواني كه در كنار رودخانه، در آن هواي نه چندان گرم، در آن هواي مه آلود، در آن روشنايي گرگ و ميش، سينه بندش را دست كاري مي كرد كه مگر ناگهان باز شود. كه پسري به نرمي به سويش برود و آن را برايش ببندد. و به هم لبخندي بزنند و شب را تا صبح با هم باشند. شايد. و مطمئن هم بود كه مي تواند پسري را پيدا كند. چرا كه تنها آن دختر نبود كه در زير آن چراغ روشنايي كوچه نشسته بود، بلكه تعداد زيادي از دختر ها و پسر هاي آن خيابان، موقع غروب بيرون مي آمدند و در كنار رودخانه اي كه با چراغ هاي بنفش رنگ، مزين شده بود، مدام آغوش عوض مي كردند. خوش بودند و براي فردايشان خستگي در مي كردند. و فردا هم كه مي شد، به اميد غروب و آغوشي تازه تر، به سختي كار مي كردند. مهشيد گفت: مي بينم كه به خوبي مي تواني حرف هاي مرا پيش بيني كني. معلوم است كه اشتباه نكردم. عزيزم. سپس، نگاهي نثار يكديگر كردند كه علتش مي توانست، سرريز شدن علاقه و قرار گرفتن در آن محيط باشد. به احتمال زياد، بدون دليل و تنها از روي هوس، خواستند كه يك كيك كاكائويي كوچك بخرند. به درون فروشگاه بزرگي رفتند كه درست در روبروي ساحل رودخانه قرار داشت. چندين متري مي شد كه از راسته ي كيك ها عبور مي كردند. راسته اي كه طول اش به ده ها متر مي رسيد. عجب گوناگوني متحير كننده اي. تنوع بيش از حد كيك ها قابل مقايسه نبود . تنها انسان را ياد اين مطلب مي انداخت كه ابتكار و تنوع در اروپا تا حدي است كه به اغراق گفته اند كه طرح صندلي هر رستوراني، مخصوص به خود آن رستوران است. همينطور كه به قفسه ي كيك مورد نظرشان نزديك مي شدند، ناگهان مهشيد سرعتش را كم كرد و در حالي كه تعجب كرده بود، چيزي پرسيد. چرا كه دو چيز را ديده بود كه كاملاً به هم ۱۲ شبيهند، ولي در دو طبقه ي مختلف قرار گرفته اند ولي قيمت هاي شان متفاوت است . دستش را بلند كرد و سيخونكي به شادمهر زد كه هواسش، به طور موقت پرت شده بود. گفت: اين ها با هم چه فرقي دارند؟ شادمهر پاسخ داد: هيچ. ولي آن كه گران تر است، به اين خاطر گران است كه اضافه بهايي كه مي پردازي، خرج انسان هاي فقير و كهنسال و ناتوان مي شود. يك نوع صدقه. مهشيد اندكي به فكر فرو رفت و بعد از خارج شدن از فكر و بالا گرفتن سرش، ب ه شوخي گفت: ديگر دوست ندارم كه به ايران برگردم. آنگاه، كيك گرانقيمت را در سبد گذاشت و پولش را داد و با هم از فروشگاه خارج شدند. شادمهر گفت: ديگر بهتر است كه به سوي ماشين برگرديم. چرا كه مي ترسم كه دير بشود . راستش را بخواهي، من چند سالي است كه با رابرت مس ابقه دارم. مسابقه ي وقت شناسي . مي خواهيم ببينيم كه كداممان وقت شناس تر است. دوست ندارم كه پس از چند سال كه همديگر را نديديم، در اولين مسابقه مغلوب گردم. بايد تا ساعت چهار به آنجا رسيده باشيم . تازه، از قرار معلوم خانه اش را عوض كرده است. بايد به خانه ي آن دختر هندي برويم. مثل اينكه، آن دختر، فرزند يكي از بزرگ ترين سرمايه داران هند است. من نمي دانم كه رابرت، چطور توانسته مخ آن دختر را بزند. و با لحني شوخي گونه، كه آلوده به لكه هايي از تمسخر بود، ادامه داد: تو هم پولداري و او هم ... . و ديگر ادامه نداد. اما مهشيد منظور او را دريافته بود و چيزي نگفت. و تنها به خنده اي اكتفا كرد. خنده اي كه هر بار انجام مي گرفت، مغز شادمهر را به طور موقت از كار مي انداخت. به ياد حرفي افتادند كه به شوخي، چندين بار در بينشان رد و بدل شده بود. حرف عجيبي بود. قرار گذاشته بودند كه تا پايان ماه عسل، كاري به كار همديگر نداشته باشند . البته، در اين لحظه، اين قرار، تا حد يك شوخي هوس انگيز بي اساس، تنزل يافته بود. چرا كه آنها حدس نمي زدند كه به خارج بيايند. حدس نمي زدند كه ماه عسلشان ده روزه باشد. فكرش را نكرده بودند كه بتوانند اينقدر به هم نزديك شوند. راستش اين است كه آنها تا به حال، زياد به هم نزديك نشده بودند. بهتر است بگويم، اصلاً. تا آن زمان، چهار ماه از اولين آشنايي شان مي گذشت. بهتر است بگويم از خواستگاري. چرا قبل از خواستگاري با هم آشنا نبودند و اصلاً سعي نكرده بودند كه بيشتر همديگر را بشناسند. فرق ديگر اين زوج با ديگر زوج ها در اين بود كه مراسم عقد سه ۱۳ روز گذشته شان، عقد واقعي شان هم بود. يعني، تنها سه روز بود كه با هم محرم شده بودند . اين هم به خواسته ي خودشان بود. در حالي كه خانواده مي گفتند كه اگر اينطور نباشد بهتر است. بهتر است كه زودتر عقد كنيد. ولي آنها مي گفتند كه هنوز ما به اندازه ي كافي همديگر را نمي شناسيم. اما، دروغ مي گفتند! از همان لحظه ي اول آنچنان مدهوش همديگر شده بودند كه شايد به سختي مي توان براي شان همتايي يافت. ضمناً آنها كساني بودند كه به قيد هاي مذهبي پايبند بودند. براي همين، تا سه روز قبل، به هم دست هم نزده بودند. و اين، واقعاً عجيب است . شايد اولين تماس آنها، لحظه ي گذاشتن انگشتر در دست همديگر بود . و بعد از آن، جزئيات كوچكي كه در اين سه روز اتفاق افتاد و اجازه مي خواهم كه بگذريم. پيشنهاد مسخره اي بود. اينكه در ماه عسل كاري به كار همديگر نداشته باشند. قرار شان از همان ابتدا در مقام شوخي بود و درست در لحظه اي كه عقد شان رسمي شد، كاملاً بر بي پايه و اساس بودن قرارشان مي شد پي برد. براي اولين بار شادمهر چنين پيشنهادي كرده بود. سه ماه از آن تاريخ مي گذشت . دلش مي خواست كه خود را خويشتن دار جلوه دهد. شايد هم مي خواست به مهشيد بگويد كه وجود تو براي من مهم است، نه جسمت. شايد هم مي خواست بگويد كه همين كه با من حرف مي زني و به من مي خندي، براي سرم هم زياد است. و اگر تمايل به نزديك شدن بيشتر با من نداشته باشي، مشكلي نيست. يك بار هم در اين اواخر به شوخي گفته بود كه به فرض كه اگر طلاق گرفتيم، مهريه ات، نصف خواهد شد! اين ها را كه گفتم به كنار، و اين هم به كنار كه به علت عادت نبودن مهشيد و رفع شدن عادت از روي رفتار شادمهر، چندين بار حالي به حالي شدند كه به سختي توانستند خود را كنترل كنند. و اين شد كه آن پيشنهاد، آنچنان خنده دار به نظر مي رسيد كه تصميم گرفتند كه به عنوان يك خاطره ي خوشمزه، در گوشه ي حافظه ي زندگي مشتركشان نگاه دارند. به سوي خانه ي رابرت حركت كردند. در راه، شادمهر براي همسرش توضيح داد كه رابرت چگونه مرديست . اخلاقش چيست . مثلاً گفت كه اگر خواست با تو دست بدهد و رفتاري نشان داد كه به آن عادت نداري، ناراحت نشو. البته من براي او توضيح دادم كه تو چگونه دختري هستي. ضمناً من را هم كه مي شناسد . ولي، هر چه باشد، عادت است. ممكن است كه لحظاتي فراموش كند و ... . خودت كه مي داني منظورم چيست. ۱٤ در پاسخ، مهشيد ، تنها، باشه اي گفت و همينطور كه مات و مبهوت از تميزي شهر و شگفت زده از آراسته بودن مردم بود، پرسيد: اين ها چگونه مي توانند اين همه خودشان را نگاه دارند؟ اصلاً خود تو برام بگو كه چطوري توانستي كه چند سال اينجا بماني و اخلاقت تغيير نكند. راستش را بگو، تو چند بار تو اين خونه ها رفتي. بعد با دستش ساختمان دو طبقه ي خوش رنگ و لعابي را نشان داد كه براي جلوگيري از رخنه كردن غم به داخل ساختمان، دور تا دورش را با لامپ هاي صورتي مزين كرده بودند.

یکشنبه 28 شهریور 1389 - 12:57:09 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم