×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

"داستان"ماه عسل ـ قسمت نهم

. چرا كه جداره ي آنها شيشه اي بود و اگر حيواني بوي آنها را احساس مي كرد، مي توانست به راحتي تا آن طبقه بالا بيايد و آنها را ببيند. و اگر قوي بود، مي توانست شيشه ها را بشكند و اين مشكل، مشكل كوچكي نبود. طبقه ي اول ساختمان هتل، شامل آشپزخانه، و يك تالار بزرگ و پيشخوان بود. و دو طبقه ي ديگر، شامل شصت اتاق نسبتاً بزرگ كه ديوار بسياري از آنها، از جنس شيشه بود. حدود ساعت شش و نيم بود كه تصميم گرفتند كه به درون هواپيما برگردند . علت آن هم زوزه هايي بود كه چندان به مزاج شان و مخصوصاً مهشيد خانم خوش نيامده بود. همچنان در طبقه ي سوم قدم مي زدند كه اتفاق بدي افتاد. همينكه مي خواستند از پله ها پايين بيايند، صداي پرطنين شكستن شيشه ي بزرگي به گوش رسيد. بحراني ترين احتمال را دادند كه شايد پلنگي شيشه هاي ضخيم طبقه ي اول را شكسته و مي خواهد به طبقات بالا و آنگاه به سوي آنها بيايد. آنچنان ترسيده بودند كه وقت جيغ زدني هم به زن ها داده نشد. كل راه رو را به سرعت دويدند تا به آخرين اتاق رسيدند. تميز ترين اتاق بود كه به صورت مرموزي از گزند دندان هاي حيوانات درنده محفوظ مانده بود . چرا كه دري داشت كه برعكس تمامي در هاي ديگر، قفل تقريباً محكمي داشت. البته نه تا آن حد كه كسي نتواند با ضربه اي آن را باز كند. وارد اتاق شدند. اتاقي كه در منتها اليه راهروي طبقه ي سوم بود. اتاقي كه طبق قوانين احتمالات، كم ترين احتمال پيدا كردن آن انسان ها را مي داد . اما حيوانات حس بويايي قوي اي دارند و مي توانند آنها را پيدا كنند. اينطور بود كه از چهار وجه اتاق مربعي شكل، دو طرف شيشه بود. يكي به اتاق بقلي كه وسايل درون اش به وسيله ي حيوانات به هم ريخته بود و ديگري، ديواري شيشه اي كه بين اتاق و راهرو بود. دو ديوار ديگر، در واقع ديوار هاي خارجي ساختمان بودند كه بتني بودند و در يكي از آنها پنجره ي بزرگ شيشه اي به چشم مي خورد. در مقابل پنجره، شاخه ي بزرگي وجود داشت كه با مالاندن خود به بدنه ي هتل، خود را بالا كشيده بود. هنوز جنگل در تاريكي فرو نرفته بود. آنها گير افتاده بودند. از طرفي، تلفن همراه يا وسيله ي رديابي يا چيز ديگري كه در كار نبود. تنها اميد شان اين بود كه تا فردا كه اگر زنده باشند، با ماشين و يا با هواپيمايي به دنبال شان بيايند و هواپيماي كوچك شان را پيدا كنند و آنها را نجات دهند. جنگل پلنگ هاي پرنده. جنگلي بود نسبتاً بزرگ به صورت زميني هموار كه اطراف اش با كوه هايي احاطه شده بود. بهتر بود كه نام تپه بر آنها بگذاريم. تپه هايي انبوده از درختان زيبا. ٥۲ به سرعت وارد اتاق شدند و تخت ها و ميز آرايش و چند كمد كوچك ديگر را طوري گذاشتند كه درب اتاق نتواند باز شود. چشم ها خيره شده بود. نگاه مي كردند كه چه حيواني از پله ها بالا خواهد آمد. پنج شش دقيقه اي قلب ها همچنان مي زد. تا اينكه حيواني از پله ها بالا نيامد. ديگر، كم كم داشتند احساس آرامش مي كردند. تنها مشكل، انبوه تارهاي عنكبوتي بود كه سرتاسر اتاق را گرفته بود. اما وسايل درون اتاق سالم بودند. هوا هم تقريباً خوب بود. نه گرم و نه سرد. و اين از معدود خوش شانسي هاي آنها به شمار مي آمد. اما آنها كماكان مي ترسيدند كه از اتاق خارج شوند و اين ترسشان آنها را نيم ساعتي در اتاق نگاه داشت. خورشيد تقريباً غروب كرده بود كه صداي ميمون هايي شنيده شد . خوب دقت كردند و چهار بچه ميمون را ديدند كه از پله هاي انتهاي راهرور بالا آمدند و انگار قصد كردند كه از مهمانان تازه وارد ديدن كنند. و باز هم تعجب، در قيافه شان به وضوح مشخص بود. حدسي وارد ذهن شان شد. آن صداي شكستن شيشه، ممكن بود ناشي از افتادن يكي از آن كوزه هاي شيشه اي باشد كه در طبقه ي همكف ديده بودند. ممكن بود كه كار يكي از ميمون ها باشد. در هر صورت خيالشان راحت شد. چرا كه اينيدا گفت كه جايي كه ميمون خانه كرده است، مي توان مطمئن بود كه بسياري از حيوانات ديگر وجود ندارد. اتاق بقلي اتاق ميمون ها بود. مادرشان هم سر رسيد و پنج نفري به كنار ديوار شيشه اي آمده بودند و همزمان به چهار تازه وارد خيره شدند. هر چهار تازه وارد، بي اختيار، بر سر جاي خود نشستند و در انتظار اتفاق جديدي بودند. مدتي گذشت و خورشيد ديگر كاملاً غروب كرده بود. اتفاقي افتاد كه فضاي سكوت گونه ي يك ساعته ي آنها را شكست. ميمون بزرگي پيدا شد و به اتاق بقلي شان آمده بود و در مقابل ديدگان بچه ميمون ها و تازه واردان، مادر را در زير خود اسير كرده بود. صحنه آنچنان هوس انگيز بود كه ديدن چهره ي ميمون ماده، بزرگ ترين شرابي بود كه مي گفت كه قيد و بند ها، بي معني هستند. عمل نزديكي ميمون ها آنقدر شبيه به انسان بود كه تازه وارد ها را بر آن داشت كه مانند تماشاي راز بقا از تلويزيون، در كنار هم بنشينند و به ديوار تكيه داده بدهند و پاهاي خود را دراز كنند و صحنه ي راز بقاي زنده را از پشت شيشه نظاره گر باشند. البته اينبار طوري كه آن اتفاقات درست در پشت همان شيشه اي اتفاق مي افتاد كه تنها چهار و نيم متر با آنها فاصله داشت. ٥۳ اينيدا دست مهشيد را با يك دست گرفته بود و با دست ديگر دست شوهرش را . و مثل همين كار را مهشيد با شوهرش كرده بود. نيم متر آنطرف تر هم ، تفنگي وجود داشت كه اگر نبود، ترس شان ده برابر مي بود. تختي دو نفره. كمدي چوبي، خالي، پر از عنكبوت. يك كمد آينه دار در كنار در. بعد از پايان يافتن نزديكي آن دو ميمون و بي حال شدن ميمون نر، وقت آن رسيده بود كه تار هاي عنكبوت داخل اتاق را بگيرند تا اتاق براي خواب تميز تر شود . و چنين هم كردند . اما هميشه نيم نگاهي به سوي انتهاي راه پله داشتند كه نكند يك زماني حيواني بيايد و طوري شود و اتفاق بدي بيافتد. اما ديري نپاييد كه اين نگراني ها باطل شد. چرا كه چيزي را دريافتند. در هنگام پاك كردن پشت كمد، اينيدا كه آن را براي مهشيد كج كرده بود با قيافه ي بهت زده ي ميموني كه صورت اش را به شيشه ي راهرو چسبانده بود روبرو شد و آن را رها كرد . كمد به شيشه برخورد كرد. طوري كه كسري از ثانيه همه دچار خيالات هولناكي شدند. اما بعد از برخورد كمد، چيزي دستگيرشان شد. شيشه ها، بسيار مقاوم تر از چيزي بودند كه تصور مي شد. بعد از آن، رابرت چند بار با مشت و يك بار با دسته ي تفنگ به شيشه زد و يقين كرد كه هيچ حيواني نمي تواند آن ها را بشكند. اين موضوع، اينيدا را كه عمري به بازي در اين هتل گذرانده بود، دچار تعجب كرد. آن شيشه ها، فوق العاده قوي بودند. اما نه همه ي شيشه ها. تنها چند اتاقي كه در طبقه ي سوم قرار داشتند. خيالشان بسيار آسوده شده بود. مقدار غذايي كه از روي شانس با خود به داخل هتل آورده بودند را به عنوان شام خوردند و روا نمي دانستند كه هيچ گونه احساس نگراني را تا فردا به خود راه دهند. اما چند دقيقه اي نگذشته بود كه يكي از زن ها مي خواست كه به دستشويي برود . چيزي بود كه به آن فكر نكرده بودند. درست ترين فكري كه در انتها به ذهن شان رسيد اين بود كه به طور موقت در را باز كنند و هر زوجي برود و يكي نگهباني بدهد و ديگري در پشت يكي از آن تيغه هاي كدر، هر كاري مي خواهد بكند. چرا كه طبقه ي سوم دستشويي اي نداشت . و رفتن تا طبقه ي پايين تر، براي دستشويي، در آن شب تاريك و ترسناك، گزينه ي خنده دار و شايد ابلهانه اي بود. اينيدا ديگر نمي توانست صبر كند. در همان حال مهشيد گفت كه من با او مي روم. هيچ كس تعجب نكرد، چرا كه همه ديده بودند كه چقدر مهشيد هم مانند اينيدا، از ماجراجويي و احساس ٥٤ خطر لذت مي برد. شانس بلندي كه آن تازه وارد هاي مرد آورده بودند، اين بود كه زنان همراه شان شجاع و هيجان طلب بودند. مهشيد تفنگ را به دست گرفت و بلند شد كه به دنبال اينيدا برود. اما شادمهر مقداري فكر كرد و بعد گفت: نه، تو نرو، من با او مي روم. درست است كه من از كودكي مقداري ترسو بودم. اما به اميد خدا اتفاقي نمي افتد. تفنگ را به من بده و تو اينجا بمان. رابرت كه بسيار ترسيده بود، علاوه بر اينكه قبول نكرده بود كه با اينيدا به چند اتاق آنطرف تر برود، شادمهر را مخاطب قرار داد و گفت: خدا هم براي همين موقع ها درست شده است. انسان چون مي ترسيد، خدايي درست كرد كه اين موقع ها بدردش بخورد. شادمهر نگاهي به اوضاع اينيدا كرد و جواب كوتاهي داد: "به فرض كه چنين باشد. تصور چنين خدايي چه بدي دارد؟!" و از در خارج شد. رابرت و مهشيد در اتاق منتظر ماندند كه اگر اتفاقي افتاد، همه نابود نشوند . مهشيد ، نمي خواست قبول كند كه شوهر اش خطر كند. اما مي دانست كه هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. پس، پذيرفت و با رابرت در اتاق ماند. رابرتي كه مانند بچه هاي شش ساله خودش را مدام به مهشيد نزديك تر مي كرد كه با اين كار بتواند از ترس اش بكاهد. مهشيد هم تا آنجا كه راه داشت نقش يك مادر را براي رابرت بازي مي كرد. چند اتاق آنطرف تر، جايي كه از آن اتاق ديد نداشت، شادمهر وظيفه ي مراغبت را بر عهده گرفت كه اينيدا راحت باشد. نگاه كنيد كه چقدر انسان ها در بعضي از لحظات به هم نزديك مي شوند . يكي شان در همين هنگام ترس و خطر. آن زمان شادمهر و اينيدا آنچنان صميمي بودند كه به خواهر برادري مي ماندند. ترس و بي تجربه بودن آنها، هوس را تا حدود زيادي از مغزشان دور كرده بود. اينيدا بيرون آمد و با چهره اي خندان از شادمهر درخواست كرد كه تفنگ را به دست من دهيد و شما هم برويد . شادمهر هم با پايين انداختن سرش و خنده ي معني داري، قبولي درخواست، و باور نكردني بودن پيش آمدن چنين صحنه اي را بيان كرد. تفنگ را تحويل اش داد و رفت كه او هم كار لازمي را بكند. شادمهر همينطور نگهباني مي داد تا اينكه بعد از رابرت نوبت به مهشيد رسيد. تنها موقعيتي كه از پريشب پيش آمده بود كه بتوانند به دور از چشم هاي ديگران با هم تنها باشند ، همين موقعيت بود. اما اينجا، در اين موقعيت، چه تنهايي اي؟! ٥٥ يك دقيقه فرصت و ترس از حمله ي پلنگ ها! كاري نمي شود كرد. و اينطور شد كه آن شب ماه عسل شان هم با افسوس همراه شد. كمد ها و تخت ها را بار ديگر طوري چيدند كه امكان نداشت كه در بتواند از خارج باز شود. هر چه به همديگر تعارف كردند كه روي تخت بخوابند، هيچ كدام قبول نكردند. لحافي را از روي تخت گرفتند و روي خود كشيدند. در چند متر مربع، كنار هم دراز كشيدند، طوري كه باز هم زن ها در ميان بودند و مرد ها در دو طرف آنها. البته، فشرده خوابيدن، با اينكه در ابتدا به حكم مغز منع مي شد، اما ذره ذره، به حكم ترس، سرماي اندك و لحاف كوتاه، اجتناب ناپذير بود! هر كسي ديگري را در آغوش داشت و زن ها هم از پشت به هم تكيه داده بودند. ٥٦ ۷ در هر صورت، شب را، با توجه به اينكه چه اتفاق هايي به صورت ناخواسته افتاد، صبح كردند. و اينكه آنها چگونه توانستند در آن شب به اين راحتي بخوابند، براي هميشه در پرده اي از ابهام ماند. آفتاب برآمده بود. آسماني بي ابر. ساعت ده بود كه از پنجره ي بزرگ اتاق به بيرون نگاهي انداختند. اما نه. چيزي نبود جز محوطه ي خاكي فرودگاه و ديگر هيچ. هنوز پيدا نشده بودند. و اين شد آغازگر نگراني هاي نو . طوري كه هر چه از طول روز مي گذشت، اين نگراني ها بيشتر و بيشتر مي شد. اينكه كسي آنها را پيدا نكرده است، مي توانست عجيب باشد . مي شد حدس زد كه نكند جوكي چنين رندانه عمل كرده و با خود گفته كه اگر دختر عمويم سر به نيست شود، تمام ثروت اش به من مي رسد و اين امر، اراده اش را براي يافتن دختر عمويش كاهش داده باشد . هر چه باشد او خوشگذران بود. و هر چقدر هم كه به راستگويي عادت كرده باشد، هيچ گاه تكيه گاه قاطعي وجود ندارد كه بتواند خط بطلاني بر احتمال خطاكار بودن او بكشد. در يك كلام، انسان هاي بي قيد و بند، كمتر قابل پيش بيني اند. وقت صبحانه بود و هيچ غذايي در دست نبود. مجبور بودند كه به داخل هواپيما برگردند و چند كيك و كلوچه اي كه مانده بود را به عنوان صبحانه بخورند. و همين كار را هم كردند. خود اينيدا با اينكه به دل پاك بودن پسر عمويش اعتماد داشت، دچار شك هايي شده بود . كه شايد جوكي تغيير فكر داده باشد. مثلاً زني زير سر او نشسته باشد . و يا هر چيز ديگر . سرانجام، تصميم گرفتند كه تا زمان ظهر منتظر بمانند و اگر خبري نشد، خودشان به سمت آنطرف دشت راه بيفتند. اينيدا به حافظه ي خود رجوع كرد و به ياد آورد كه در دامنه ي كوه هاي آنطرف دشت، دهكده اي است. و اگر بتوانند تا غروب يا اوايل شب به آنجا برسند، مي توانند شب را در آنجا بمانند. البته به شرطي كه به دست بعضي از اهالي از همه جا بي خبر آنجا، هلاك نشوند. ولي اينيدا با رئيس آن دهكده آشنايي داشت. اما كماكان اميد داشت كه تا قبل از ظهر كساني به دنبال شان بيايند. ٥۷ مشكل بعدي، غذا بود. آن جنگل، ميوه هايي هم داشت. پس، مشكلي نبود. تنها اينكه، بعضي از آن ميوه ها سمي بودند. و خوش بختانه اينيدا چيزهايي را هنوز به ياد مي آورد كه با آنها مي توانست تشخيص دهد كه كدام ميوه ها خوردني اند. با اينكه نزديك ظهر بود، هوا چندان گرم نبود. هتل خرابه مكان خوش خاطره اي برايشان شد. تصميم گرفتند كه چيزهايي براي غذا تهيه كنند و براي آخرين بار بروند و در همان اتاق بخورند و بعد از آن راه بيافتند. تا ظهر و وقت ناهار، كمتر از يك ساعت زمان باقي بود. رابرت و اينيدا در اتاق ها قدم مي زدند. اينيدا با خود مي گفت كه نطفه ي من در كدام يك از اين اتاق ها ريخته شده است . ديشب، هنگامي كه ترس بر آنها غلبه كرده بود، به اين فكر افتاده بود كه نكند كه من در همين جايي به وجود آمدم كه قرار است امشب در همان مكان به وسيله ي حيواني از بين بروم . اين طرز ف كر مي توانست بر پوچ بودن جهان از نگاه او تاثير بگذارد. در همين زمان، شادمهر و مهشيد، در جلوي ايوان كوچك هتل ايستاده بودند و به پله هاي ايوان نگاه مي كردند. شش پله ي كوتاه. با خود مي گفتند كه زماني كساني و چه دختراني روزگاراني از اين پله ها بالا و پايين مي رفتند كه البته ديگر در اين زمان پر از فضولات حيوانات و برگ هاي پوسيده بود. همين امر تفكر دم غنيمتي را در آنها تقويت مي كرد. مهشيد و بيشتر از او، شادمهر آنچنان از هوس سرريز شده بودند كه تقريباً دنبال كوچك ترين موقعيتي مي گشتند كه به همديگر وارد شوند. و اين موقعيت كم كم داشت شكل مي گرفت. با اينكه شادمهر هميشه مي گفت كه دلش نمي خواهد كه اولين بوسه در جايي ناآرام و پر دلهره انجام گيرد، اما ديگر گفته ها فراموش شده بود. بر آن شدند كه چند متري از پله ها دور شوند و به بهانه ي چيدن ميوه هاي جنگلي به پشت درختان بروند و با اينكه مكان خوبي نبود، همديگر را سخت در آغوش بگيرند. و همين طور هم شد. پنجاه متري از هتل دور شدند و توانستند براي اولين بار همديگر را به سختي در آغوش بكشند. اما. اما لذت بي منتهاي عشق بازي شان پا نگرفته بود كه صداي گوش خراش و ناخوش آيندي آنها را به خود آورد و سريع به سوي هتل دويدند. صداي غرش عجيبي بود. شبيه شيپور. ولي معلوم نشد كه خود حيوان درآورنده ي صدا چرا به سويشان حمله نكرد. دست كم، آن صدا صداي يك حيواني شبيه خرس يا چيزي در همين مايه ها بود. اين شد كه هن هن كنان اينيدا و رابرت را در حالي كه از پله هاي ايوان به پايين مي آمدند يافتند كه تفنگ بدست داشتند به كمك شان مي آمدند. در گوشه اي پناه گرفتند و انتظار حيوان درنده اي را كشيدند. اما خوشبختانه، باز هم خبري نشد. از اينكه به اتاقي پناه نبرده بودند مي ٥۸ شد به اين نتيجه رسيد كه با يك شب خوابيدن در جنگل، شجاعت شان رشد قابل توجهي كرده بود.

یکشنبه 14 آذر 1389 - 12:06:34 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم