×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

"داستان"ماه عسل ـ قسمت دوازدهم

عروسي

با پسري كه نه تنها لال بود، از قوه عقلي خوبي هم بهرمند نبود. تنها و تنها آنقدر مي فهميد كه به

راحتي مي توانست دختر هاي مامان را از غير مامان تشخيص دهد.

اتفاق ناخوش آيندي بود كه داشت براي آن دختر مي افتاد . آن هم دختري با آن ظاهر

بسيار خوب و بهتر از همرديفان اش.

شادمهر و مهشيد و رابرت، تصور مي كردند كه هندي ها، مانند داخل فيلم هايشان، اكثراً

خوش قيافه اند، اما اين درست نبود. تا جايي كه مي گويند كه تمام دارايي هند، همان چند نفري

هستند كه در فيلم هايشان بازي مي كنند. و صد البته بعلاوه آن دختر.

به درون همان كلبه رفتند و كلبه ي نسبتاً بزرگي بود. شامل دو اتاق. مثل اينكه بيشتر كلبه

هاي ديگر، تنها يك اتاق داشتند. علت وجودي آن ها هم اين بود كه شايد پدر و مادراني كه مي

خواستند شب را با هم سپري كنند، مي رفتند به داخل آن كلبه ها و به دور از چشم بچه ها كار

مي كردند. و اگر نه، دماي هميشه خوب، و عوامل ديگر آنها را از ساخت خانه بي نياز كرده بود.

دختر از اينيدا اجازه گرفت كه برود و مدتي بعد برگردد. او قول داده بود كه در اين مورد

به كسي چيزي نگويد. و اينكه آن كلبه براي خود اوست و تنها چيزي است كه از پدرش به او ارث

رسيده و مادرش به جايي رفته است و اينكه در آن شب خالي است و مي تواند مكان امني باشد.

دخترك رفت. و رابرت كه مدام در دل آه مي كشيد، با دست پاچگي، شروع به صحبت كرد.

نكند كه برود و خودكشي كند. يكي با او برود.

مهشيد در جوابش گفت، نكند مي خواهي من بروم؟ آخر ما كجا برويم.

رابرت: نه. او ناراحت است. ممكن است دست خودش كار بدهد.

اينيدا كه از حرف هاي رابرت تعجب كرده بود، گفت: نكند كه مهرش در دلت جا گرفته. ديدم

كه يكسره به او نگاه مي كني و چيزهايي در سر مي پروراني.

رابرت بدون آنكه به حرف هاي اطرافيان چندان اهميتي بگذارد، شروع كرد به تعريف كردن

خاطره اي. خاطره اي كه انگار اگر نمي گفت، مي تركيد.

روزي فهميدم كه كسي كه مدت ها در نظرم است، نظر به ديگري دارد . او با او رفت .

افسرده و مغبون. در داخل پارك زير برج ايفل بودم. ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت . تنها و

تنها دوست داشتم كه قدم بزنم و خوش چهره ترين اندام را پيدا كنم و به سويش بروم و پيشنهاد

نزديكي دهم. رفتم و رفتم. هيچ دختر تو دل برويي را در كنار رودخانه نيافتم. تا اينكه خواستم

خستگي در كنم. رفتم و بر روي يكي از صندلي ها نشستم كه ديدم بلافاصله قبل از من سه دختر

رفتند و بر روي آن نشستند و تقريباً جا را پر كردند. وسطي شان دلم را گرفت. آنقدر خوب روي

۷۱

بود كه حد نداشت. سينه بندي داشت و شرطي كه هنوز خيس بود. تازه از آب بيرون آمده بودند.

تني بي لك. و البته سينه هايي متقارن. من هم كه به زبان فرانسه آشنايي كامل داشتم و رفتم و

در جلوشان نشستم. به حرف هايشان گوش دادم. تا جايي كه ديدم كه لب به سخن گشود و از

اين تعريف مي كرد كه سه بار است كه سينه هايم را عمل كردم و اگر مي بينيد كه اينگونه اناري

شكل و خوش حالت شده اند، به اين علت است.

كه البته اين كه براي شما تعريف كردم براي دوران جواني و جاهلي من بود . اكنون، به

خاطر تعريف اين خاطره، از اينيداي عزيز معذرت مي خواهم.

شادمهر به خاطر اينكه جو افسوس ناك آنجا را به هم بزند، باز از شهوت كمك گرفت و

گفت: خلاصه آن شب چه كار كردي، عزيز؟

رابرت خنده اي كرد كه به موازات پاسخ اش مدام بلند تر مي شد: آن شب رفتم آنطرف تر

و به به. به به.

اينيدا، به هيچ وجه ناراحت نشد. چرا كه به احتمال زياد خودش هم چنين ميهماني هايي و

مجالسي را در پرونده ي خاطرات خود داشته.

اما مهشيد، شوهرش را كنار كشيد و گفت: قبول نيست. شما مردا هر كاري مي خواهيد مي

كنيد و اتفاقي نمي افتد. اما ما طوري خلق شديم كه دستمان بسته است.

شادمهر هم كه در جواب هاي كوتاه و شيرين متخصص بود، گفت: مي داني چيست . اينكه

برايم مي گفتي كه چرا ارث زن نصف مرد است و از اين جور چيزها، به اين خاطر است كه خدا

شما زن ها را بسيار خوشگل تر و تودل برو تر آفريده و بعد متوجه شده كه نامرديه . گفت كه

بگذار حداقل يك تغييراتي بدم كه بهتر بشه. بعضي موقع احساس مي كنم كه شما زن ها و خدا

دست به دست هم مي دهيد كه مرد ها را ديوانه كنيد. مثلاً اگر الآن بگي برگرد به هتل و دست

بزن و برگرد، من منت مي پذيرم و انجام مي دهم.

مهشيد: واقعاً انجام مي دي؟

شادمهر كه در پهلويش نشسته بود، دستش را دور گردن اش حلقه زد و چيزي نمانده بود

كه بوسه اي نثارش كند. رابرت و اينيدا به آن دو خيره شده بودند. چرا كه بعيد مي دانستند كه

شادمهر هم از حد بگذراند و بتواند حالي به حالي شود. زياد طول نكشيد كه شادمهر به خودش

آمد و در جواب مهشيد گفت:

حالا. البته اين جواب را در حالي داد كه فاصله صورت هايشان به يك وجب هم نمي رسيد،

به همين علت، نه تنها جواب بي معني شادمهر در خنده ها و چشمان خمارآلود مهشيد تاثير

نگذاشت، بلكه بعيد بود كه مهشيد مي توانست سوال خود را به خاطر بياورد.

۷۲

در همين زمان، رابرت دست اينيدا را با يك دست اش گرفت و آن دست خود را هم آورد و

دستان نرم و لطيف اينيدا در دستان خود پنهان كرد و ماچ و بوسه اي آغاز شد كه واقعاً حرفه

اي بود. بسيار شهوت آلود. اما به هيچ وجه نويد نزديكي بيشتر را نمي داد. آنقدر اين غربي ها

عادت كرده اند كه چه وقت و چگونه خود را كنترل كنند كه هر كاري را در هر جايي به اندازه

متعالي خود مي كنند، بدون آنكه وارد حريم هاي ديگر شوند. مثال همين جا، آنچنان ماچ و بوسه

ي گرمي كردند كه آدم دلش هري پايين مي ريخت كه نكند نفهمند كه كجا هس تند و تا آخرش

بروند. اما به هيچ وجه چنين چيزي اتفاق نيافتاد و نمي افتاد. اين چيز خوبي است . چرا كه اگر

چنين نباشد، و اين عادت فرهنگي در بين انسان هاي يك اجتماع شكل نگيرد، دو نفر يا يكديگر را

دوست ندارد و يا اگر دوست دارند، زن و شوهر خواهند شد! در حالي كه دوست داشتن مراتب

دارد و انسان مي تواند به صد ها نفر از جنس مخالف اش علاقمند باشد، بي آنكه به نزديكي به

آنها فكر كند. و اين چيزي است كه مي تواند باعث شادي و تعامل زياد محبت بيشتر در بين

انسان هاي يك اجتماع شود. چيزي كه مهشيد مي ناليد كه در ايران نيست. و راست هم مي گفت .

تا به كسي مي خندي، احساس مي كند كه نياز داري.

ياد خاطره اي افتاد كه شادمهر مدام تعريف مي كرد. در واقع مقايسه اي بود. مي گفت كه

در ايران بعد از ساعت شش غروب يك دختر نمي تواند از پسري، ساعت را بپرسد. چرا كه ممكن

است به شام دعوت شود. اما در غرب، نصف شب هم زنگ خانه اي را بزني و از او طلب مشروب

كني، مي رود و يك استكان براي شما مي آورد و يك استكان براي خودش و اينطور مي شود كه

استكان ها را به هم مي زنند و سر مي كشند و در همان خيابان گل مي گويند و گل مي شنوند و

خداحافظ، خداحافظ. بدون اينكه اتفاقي بيافتد!

دختري كه رابرت را به ياد زير برج ايفل انداخته بود، بسيار شبيه همين دختر بود. اما اين

دختر ديگر سينه هايش را عمل نكرده بود. بلكه به صورت طبيعي چنين بود. و اين بسيار بسيار

بر تو دل برو بودن آن دختر افزوده بود . دختري بي نقص و پاك دل و صميمي . چنان كه

شادمهر هم از رفتن نيم ساعته اش به تنگ آمده بود . و مهشيد هم چندان بدش نمي آمد كه

شوهرش را كه خراب زني شده است را مشاهده كند. چرا كه مي دانست كه اتفاقي كه نخواهد

افتاد. تنها بر تو كف رفتن شادمهر خواهد افزود و اين به نفع مهشيد بود. تنها اين سوال باقي مي

ماند كه چگونه يك دختر فرانسوي در آن سر دنيا مي تواند باشد كه يكي ديگر در اين سر دنيا، با

همان قيافه و البته با وضع زندگي بسيار بد تر. طوري كه بيم خودكشي اش بسيار مي رفت.

اينيدا، كه از دير كردن دختر نگران شده بود، گفت، نكند كه كاري كرده باشد . چرا كه در

اينجا ها خودكشي دختران بسيار زياد است. اساساً در اينجا زن انسان محسوب نمي شود . در

۷۳

همين ده سال گذشته بيش از چند ميليون سقط جنين دختر اتفاق افتاده است. اصولاً هيچ دختري

به پسري كه مي خواهد نمي رسد. اينجا، زيبايي بدترين نعمت است. چرا كه مدام زير دست مردان

جابه جا مي شوي.

دختر آمد. همه خوشحال شدند.

گفت: شما اينجا بمانيد. من بايد بروم به خانه ي رئيس دهكده. كه اگر نروم، به زور مي آيند

و مرا مي برند. ضمناً من به ازدواج با پسر او راضي شدم. درست است كه عقل سالمي ندارد. اما

پدرش رئيس است و مهم تر از آن، ظاهر خوبي دارد. و اندام قوي و مردانه اي. دوست اش دارم .

چرا كه همان پسر، بهترين پسر اين دهكده است.

دختر رفت. همه ناراحت شدند.

شب نشده بود كه خيالاتي وارد ذهن شان شد. دو اتاق. و دو زوج. در همين حال، در زدند .

و بدون معطلي در را به زور باز كردند . مهشيد روسري اش را كه از لحظه ي پياده شدن از

هواپيما از سرش باز كرده بود، دوباره سر كرد. آن زمان با شادمهر مشورت كرد كه آيا اشكال

دارد كه من روسري ام را جلوي رابرت باز كنم. شادمهر هم گفت كه حجاب به محيط بستگي

دارد. اينجا اگر تنها همان چيزها را داشته باشي، از نظر من حجابت كامل است . اما در آن زمان

كه مهشيد داشت روسري اش را به سر مي كرد، شادمهر گفت كه اين كار را نكن. ممكن است كه

عقده اي باشند و اين كار آنها را تحريك كنند كه به تو تجاوز كنند. اما مهشيد همچنان تشخيص

داد كه بايد روسري اش را بر سرش كند.

آنها را گرفتند.

نگراني شان، درست بود. آن زن خبر داده بود. زني كه سينه هاي تخت بدقواره اي داشت .

آنها را بردند و در كنار ميز نشاندند.

در حياط دهكده، ميز طويلي، به تقليد از جناب جوكي درست كرده بودند كه در منتهي اليه

آن يك صندلي قرار داشت كه جاي رئيس دهكده بود. اما آن شب، آن صندلي خالي بود . رئيس

نبود. حتي قرار نبود كه تا دو روز ديگر به دهكده بيايد. و اين ب دشانسي بزرگي بود . چرا كه

اينيدا، در اتاق، مي خواست به دختر بگويد كه برو و با رئيس دهكده برگرد . كه او گفت كه او

نيست.

آتشي به پا بود و دو حيوان بزرگ كه شبيه خوك بودند و البته خوك نبودند، داشتند بر

روي آتش بريان مي شدند. پسر هجده ساله اي مسئول چرخاندن شاخه چوبي بود كه از دل

حيوان عبور كرده بود.

دست هاي ميهمانان را باز كردند و پس از آماده شدن غذا، دستور داده شد كه بخوريد.

۷٤

ميز مستطيل شكل. طويل. هر طرف اش جاي سي نفر بود. كه تقريباً جاي تمام صندلي ها به

وسيله مردان و پسران دهكده، كه همگي كشاورز بودند پر شده بود . از هيچ زني خبري نبود .

اصلاً زن ها در آن دهكده حق نداشتند كه بعد از غروب آفتاب بيرون بيايند. تا جايي كه آنها را

مي ترساندند كه اگر مردي شما را بعد از اين زمان گير آورد مال او هستيد و او مي تواند آن

شب از شما بهرمند شود.

اينيدا تنها كسي بود كه مي توانست به آن غذا ها لب بزند. ولي بقيه اصلاً خوش شان نيامد .

اما آنها مجبور بودند. پس به ناچار، چيزهايي را پايين مي دادند كه نكند كه نگهباناني كه پشت

سر هر يك از آنها ايستاده اند و به احتمال زياد تهي از مغز بودند، نخوردن آن غذا ها را توهين

به خودشان تصور كنند و با چوب محكم بر ملاج آنها بكوبند. پس، ذره ذره، مزه مزه مي كردند.

نائب رئيس، فردي خوش قلب بود. فهميد كه آنها چنين غذايي را دوست ندارند. پس، اجبار

را از خوردن آن غذا از آنها برداشت. اما اينيدا، همچنان ادامه مي داد. هر چه بود، گوشت خالص

يك حيوان بود. و خوردن آن نه به خاطر خوش مزه بودن، بلكه به عادت بستگي داشت. از طرفي،

هر چهار نفرشان، بسيار خسته بودند و بيش از همه آنها مهشيد.

آن دو زن ميهمان كه در كنار هم نشسته بودند، اولين زناني بودند كه در تاريخ آن دهكده،

اجازه يافته بودند كه وارد جمع مردان شوند و دور ميز بنشينند. علت اين امر، دستور نائب رئيس

بود. آخر ديده بود كه مهشيد، روسري دارد. شرم كرده بود و دستور داده بود كه كسي اجازه

ندارد كه به آنها جسارتي كند. البته آنها هم نمي كردند. چرا كه با خود مي گفتند كه زناني كه

چنين خودشان را پوشانده اند، احتمالاً، ميل به نزديكي نخواهند داشت . در آن دهكده، به علت

لخت بودن دائمي بسياري از زنان و مردان، يار خوب، هميشه پيدا مي شد و ديگر نيازي به

تجاوز و آزار و اذيت نبود. اين درست بر خلاف چيزي بود كه اينيدا از آزار و اذيت دختران و

روحيه تجاوز كارانه ي دهكده اي ها تعريف كرده بود كه بسيار عجيب بود. خلاصه اينكه، آزادي

در حجاب، به خوبي فطرت آنها را متوجه ساخته بود كه كسي كه پوشش مناسبي دارد، ميل به

نزديكي ندارد و نزديك شدن به او، نه تنها درد سر دارد، به هيچ وجه هم نمي تواند براي مرد

جذاب باشد. مرداني كه زنان لخت مي ديدند. دچار حالتي مي شدند. و زنان لخت هم آنها را مي

ديدند و دچار حسي مي شدند و سپس در هم مي آميختند.

اين شد كه نگراني شان برطرف شد. كه مبادا بخواهند با زنان كاري كنند . تنها ناراحتي

شان، اين بود كه غذايي نبود. گفته شده بود، يا اين غذا، يا ت ا فردا صبح گرسنه . كه فردا ظهر

عروسي پسر رئيس دهكده است و چون از دهكده هاي ديگر هم به اينجا دعوت مي شوند، تنوع

غذا ها بيشتر خواهد شد و به احتمال زياد، يكي از غذا ها باب طبع ميهمانان خواهد بود . تصميم

۷٥

بر آن شد كه تصميم گيري در مورد ميهمانان به شخص رئيس سپرده شود . و تا زماني كه

رئيس در قصر است بايد از آنها مراقبت شود كه فرار نكنند.

از طرفي، اين مهرباني و استقبال نسبتاً خوب از ميهمانان مي توانست به خاطر اين باشد كه

اينيدا گفت كه رئيس مرا مي شناسد. به همين خاطر نائب رئيس كه از نشاني هاي دقيق اينيدا از

تاريخ آن سرزمين، اسم روساي ديگر دهكده ها، نشانه هايي داده بود، خطر نكرد و گفت كه بگذار

كه اين يك شب را به آنها اعتماد كنم و دست خودم كار ندهم. حالا شايد آمد و اين دختر، واقعاً

دختر جناب جانتامانا بود و اگر روزي متوجه شوند كه من آن را به كشاورزان دهكده داده ام،

حتماً گوشتم را قرمه قرمه مي كنند و آن گوشت ها را را به عنوان عصرانه، در برنامه ريزي

وعده هاي غذايي سگ هاي قصر جاي خواهند داد.

نائب در همين فكر بود كه ناگهان صداي آروق بلندي به فكر كردنش پايان داد . با خود

پنداشت اگر من بتوانم اين عمل آروق زدن را كه از رواج زيادي هم بين كشاورزان داشت را بد

جلوه دهم تا ريشه كن شود، كمك بزرگي به فرهنگ دهكده كرده ام. شايد علت اصلي رواج چنين

عملي، غذا خوردن هاي با ولع اهالي بود. آنها هنگامي كه غذا را مي ديدند، آنقدر با اشتها غذا مي

خوردند كه به واقع مي شد گفت كه لذتي كه از غذا خودرن خود مي بردند، آنقد بود كه يك غني

از خوردن چلو كباب نمي برد.

اينيدا اينقدر خوشگل بود كه اندام كشيده و سينه هاي اناري آن دختر هم، به هيچ وجه نمي

توانست گزندي به بي قياس بودن زيبايي او برساند. همگي شان شام را خوردند و چشم ها به

سوي اينيدا كه پوشش نسبتاً كم تري داشت خيره شد. نائب بلند شد و گفت كه امشب هيچ خبري

نيست. و با اين كار آب سردي بر روان كشاورزان طماع ريخت. اما چشم ها همچنان خيره بودند.

اما اينبار با نااميدي.

فردا مراسم جشن تنها پسر دهكده بود و سور و ساتي در آستانه ي به پا شدن.

ناگهان، رقاص هايي از درون كلبه اي آرام آرام وارد حياط شدند. صداي طربناك ضربات

موزني به تبلي شنيده شد. جشن آغاز شده بود. هشت دختر، دور تار دور هم مي چرخيدند و با

لباس هايي كه نشاني از هندي بودن در آن ها ديده مي شد، مي رقصيدند. تو گويي بازي چرخ و

فلك است.

اينيدا گفته بود كه معمولاً رقص هايي كه در فيلم ها مي بينيد واقعيت خارجي ندارند. مگر در

ايالت پنجاب. آن هم نه به آن صورت. اما ديديم كه جناب جوكي مي خواست كه به چنين فيلم

هايي جامه ي عمل بپوشاند.

۷٦

اين صحنه ي رقص، ميهمانان را به وجد آورده بود. در دل جنگي كه روشنايي اش تنها چند

آتشي بود كه در اطراف آن محوطه روشن كرده بودند، در جايي كه هيچ كس فكر نمي كرد كه

كسي زندگي كند، كساني زندگي مي كردند كه مجالس رقصي چنين به پا مي كردند . اين را هم

مثل اينكه جناب جوكي، براي فرهنگ سازي و ارزشمند كردن شخصيت زنان درست كرده بود .

آن رقاصه ها از خارج دهكده مي آمدند و كسي حق نداشت به آنها وارد شود. مگر خود بخواهند.

كه معمولاً هم مي گشتند و خوش اندام ترين مرد، و اگر يافت مي شد، مردي كه اندك لبخندي بر

لب داشته باشد را انتخاب مي كردند و با او مي خوابيدند. در آن شب، تنها هر هشت رقاصه، كه

داشتند مراسم غذا خوردن را از لاي چوب هاي كلبه نگاه مي كردند و از دستور بر غير مجاز

بودن تجاوز به آن دو زن خوششان آمده بود، خواستار هم خوابگي با نائب رئيس بودند. و ديگر

از هيچ كس خوش شان نيامد. مگر پسر هجده ساله كه چوب را مي چرخاند. آن شب، نائب هم كه

از انجام آن عملش بي اندازه خوشحال شده بود، يكي از آنان را به درگاه پذيرفت و خوابيد . چرا

كه جوكي دستور داده بود كه هيچ رئيس و نائبي نمي تواند همزمان با دو نفر همبسري كند . و

اگر مي شنيد كه كسي چنين كرده، حالش را به سختي مي گرفت.

مردم دهكده به هيچ وجه اهل شوخي نبودند. بسيار خشك. شايد علت اصلي اين امر فقر

دراز مدت و از بين رفتن روابط خانوادگي و سختي زندگي بود.

ميهمانان را به گوشه اي بردند و بر صندلي هايي نشاندند. ميهمانان هم مانند ديگر اهالي

دهكده روي نگاه شان را به رقص ها دوختند. ساعت حدود دوازده بود. در همين زمان، كسي از

مقابل شان رد شد و پايش به تكه چوبي كه به عنوان نرده استفاده مي شد، خورد . برگشت،

نشست و به آن چوب، دستي كشيد، پاشد و برگشت و به راه خود ادامه داد. اينيدا توضيح داد كه

او با اين كارش از آن نرده عذر خواهي كرد. بعد از اينكه اين توضيح را داد بلند شد و روي زمين

نشست. رابرت هم به تقليد او و از روي احساس خستگي و خواب آلودگي زياد، رفت و در كنار

او دراز كشيد. چند دقيقه بعد، دو تن از ميهمانان كه چنين مراسم بزم زنده اي براي شان به هيچ

وجه، جديد و جذاب نبود، به خواب رفتند. اما شادمهر و مهشيد، داشت جگرشان حال مي آمد .

مردان بي مغز دهكده را طوري دستور داده بودند كه بيايند و با آن زنان برقصند و به بياني

شادي كنند و بعد رها كنند و بروند و آنطرف تر بايستند. قافل از اينكه نه تنها با اين كار بر

شخصيت زنان اضافه نمي شد، بلكه روحيه تجاوز گري را در مردان پرورش مي داد . آخر اين

چه روشي است براي ارزشمند كردن شخصيت زن. آخر درست كردن چنين مراسمي و رقص

زن ها، براي زن ها كه توليد ارزش نمي كند. بلكه فقط مردان را تو كف مي برد و توليد اين سوال

كه چرا آن زن ها در برشان نيستند. و اگر نه، غير از نزديك خواهي در مردان تاثير ديگري ندارد.

شنبه 2 بهمن 1389 - 11:26:39 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم