×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

"داستان"ماه عسل ـ قسمت دهم

 

در حافظه شان، باز خاطره ي ناكامي ديگري حك شد. با آن در آغوش كشيدن، عقده چند

روزه كه پايان نيافته بود، هيچ، بيشتر هم شده بود. اگر صدايي شنيده نمي شد، هيچ بعيد به نظر

نمي رسيد كه كار به جاهاي باريك تر هم مي رسيد. كه نرسيد. و البته در ابتدا ناراحت بودند. اما

بعد خوشحال شدند كه دور از شأن آنها بود كه در چنين جايي براي اولين بار به چنان عملي

دست بزنند. اين عمل بد نبود، اما در آن وضع، ظاهر خوبي نداشت. چنين عملي در چنان جايي به

اين مي مانست كه به خاطر محدوديت هاي بيش از حد خانواده به جنگل فرار كرده اند و دارند

كارهاي ديگري مي كنند.

اينيدا گفت كه شما چرا بدون اسلحه، اينقدر از هتل دور شديد. ديگر چنين كاري نكنيد.

وقت ناهار.

ميوه هايي كه شادمهر به كمك مهشيد چيده بود را به عنوان ناهار ميل كردند و به سوي

مقصد به راه افتادند.

يكي از پ ر مخاطره ترين و پر خاطره ترين پياده روي هاي طول عمرشان، در شرف آغاز

بود. پياده روي اي كه اگر اتفاقي نمي افتاد، مي بايست شش ساعتي به طول مي انجاميد.

خورشيد در وسط آسمان نشسته بود كه راه افتادند. با شكمي پر. پر از ميوه هاي جنگلي .

اما نه از روي مزه ي خوب، بلكه از فرط گرسنگي.

يك مقدار كه وارد جنگل شدند، كم كم داشتند درك مي كردند كه دست به چه كاري زدند .

در دلشان شك داشت خانه مي كرد. با خود گفتند كه چطور است كه بياييم و برگرديم و باز در

هتل منتظر بمانيم. اما با اين واقعيت چطور كنار مي آمدند كه اگر جوكي قصد نجات ش ان را

داشت، بي شك تا به حال پيدايش كرده بود. پس، بدگماني در دلشان تقويت شد تا حدي كه گفتند

كه ما بياييم و سعي خود را بكنيم. تفنگ كه داريم. پس، چرا تلاش نكنيم و خود را نجات ندهيم . و

همينطور هم شد. تصميم شان براي گذشتن از دل جنگل، قطعي شد. و براي آخرين بار ب رگشتند

و هتل را از ميان شاخه و برگ هاي درختان بازديد كردند و وارد درختان پر تراكم جنگل انبوه

شدند. البته اين تراكم كه بر اراده ي پياده روي شان تاثير منفي گذاشته بود، ديري نپاييد كه پايان

يافت. طوري كه درست بعد از همان صد يا دويست متر ابتدايي مسير، ديگر فاص له ي بين

درختان بيشتر و بيشتر شد. آسمان معلوم بود. تا جايي كه اگر حيواني قصد حمله داشت، مي شد

با تفنگ به آن شليك كرد. تفنگ اينيدا، نسبتاً جديد بود و آن طور كه خودش مي گفت، آتش

پرتواني داشت.

٥۹

همينطور كه قدم مي زدند، صحبت از جوكي شد. كه چگونه انساني است. اينيدا هم در پاسخ

آنها شخصيت اش را براي ديگران توضيح داد:

جوكي پسر عمويش بود. عمويي كه آرزو داشت كه بر روي آب راه برود. كه البته هيچ گاه

نتوانست. اما مي گفتند كه كساني هستند كه چنين توانايي را دارند.

اين صحبت ها شادمهر را به ياد حكايتي انداخته بود از ابوسعيد ابوالخير. كه تنها از كل آن

حكايت خلاصه اي را به ياد داشت كه البته كافي بود. نقل شده بود كه چنين پرسشي از جناب

ابوسعيد كرده اند كه اين چگونه است؟ پاسخ داده بود كه هنر در اين نيست كه بر آب راه روند يا

در هوا پرواز كنند. چرا كه پشه هم مي تواند بر روي آب راه رود و گنجشك مي تواند پرواز كند .

بلكه، هنر در اين است كه انسان به صورت معمول زندگي كند و زن اختيار كند و در بازار ها راه

رود و بتواند در آداب رفتار با ديگران خوش رفتار باشد. تا اينكه اگر نظر اطرافيان اش را از او

بخواهيد، بگويند كه در خوش خلقي دستي دارد. نه در رياضت غير معمول.

اين خاطره چند ثانيه اي مغز شادمهر را مشغول كرد و نگذاشت كه شرط ادب را به جاي

آورد و به خوبي به سخنان كسي كه انتظار گوش كردن داشت، گوش كند. چرا كه اينيدا كماكان

داشت از صفات جوكي مي گفت.

ضمناً حرف هايي از درستكاري او هم زد كه البته كم هم نبود. اينيدا با بيان اين حرف ها،

خيالشان را راحت كرد كه بعيد است كه جوكي چنين قصدي داشته باشد. البته اميدي هميشه در

دلشان وجود داشت كه به آنها مي گفت كه مطمئن باشيد كه بدون هيچ اتفاقي به سلامت به مقصد

مي رسيد. و انگار آنها هم بدون هيچ دليلي، به اين اميد باور داشتند و يا اين اميد بر خستگي راه

چيره مي شدند.

مسير چندان جالبي نبود. كنار زدن مداوم شاخه ها، يا پريدن از جوي آب، يا شكه شدن به

وسيله ي صداي حيواني كه تا به حال نشنيده بودند و علت هاي ديگر، مسير را با مسير هاي

معمول، متمايز كرده بود.

همين طور قدم و مي زدند و بي اختيار سرعت شان تند و كند مي شد و باز همينطور قدم

مي زدند.

اينيدا همچنان به گفتن خاطرات خود با جوكي ادامه مي داد كه انگار نه انگار رابرت در دو

قدمي او ايستاده است.

البته خود رابرت بار ها بر رسم شادمهر خورده مي گرفت كه اين چه سنتي است كه زن ها

تنها و تنها مي بايست با شوهر هايشان بگويند و بخندند. بلكه يك شوهر خوب، شوهري است كه

٦۰

از خنديدن و ابراز علاقه ي همسر اش با مرد ديگر، شاد شود. چرا كه در واقع همس ر خودش

شاد مي شود و شادي حقيقي در جستجوي شادي ديگران است.

البته تا حد زيادي، حرف درستي مي زد. اما ا ينيدا ديگر شور اش را درآورده بود . مدام

حرف مي زد و از اين طرف به آنطرف مي پريد و افسوس خاطرات گذشته ي خود را با جوكي

مي خورد و حسرت مي برد.

رابرت ديگر طاقت نياورد و خواست كه بحث را عوض كند. البته شايد واقعاً چنين قصدي

نداشت و ممكن است كه بر خلاف تصور، همينطوري چنين سوالي را مطرح كرد:

سوالي پيرامون چگونگي آشنايي.

رابرت گفت: البته براي شادمهر كه تعريف كرده بودم كه چگونه با اينيداي عزيز آشنا شدم .

نمي دانم، شايد براي شما هم تعريف كرده باشد.

مهشيد حرفي نزد و تنها به صورت شادمهر نگاه كرد و انگار انگ توبيخ بر پيشا ني او

چسباند كه چرا زودتر براي من تعريف نكردي كه به آنها ثابت كرده باشيم كه هر چه هر كدام

مان مي دانيم، ديگري هم مي داند.

اما شادمهر به سرعت به حرف آمد و گفت كه جناب رابرت، همين پريروز، هنگامي كه با هم

قدم مي زديم، براي من تعريف كردند و هنوز خوب وقت نشد كه براي شما تعريف كنم.

رابرت كه ديد كه پيشنهاد معمولي اش دارد توليد دعوا مي كند، باز هم بحث را عوض كرد

و گفت:

دوست دارم كه يك بار ديگر، البته اينبار با جزئيات كامل تر شرح آشنايي مان را بگويم كه

مهشيد خانم هم بشنوند. چون من از بازگو كردن اين خاطره، بسيار لذت مي برم.

همه قبول دارند؟ همه هم قبول كردند. چرا كه چاره اي نداشتند. جنگل بود و بيكاري محض.

چه بهتر كه كسي خاطره ي خوشي تعريف كند و بقيه گوش دهند.

رابرت با ولعي خاص كه نشانه ي حقيقي بودن شادي دروني اش بود، شروع به صحبت

كرد:

جناب شادمهر مي دانند كه در دانشگاه ليورپول مكاني وجود دارد كه دانشجويان مي

نشينند و با يكديگر صحبت مي كنند. البته چندين سال است كه اين كار به وسيله ي رايانه انجام

مي شود. دانشجويان مي نشينند و در يك فضاي سالن مانند مجازي، جملاتي مي گويند و آنهايي

كه جواب هاي مناسب تر همديگر مي دهند به هم نزديك مي شوند و گروه هايي تشكيل مي دهند .

همينطور جرياني هم است براي انتخاب همسر. مثلاً در مورد خود ما، جريان از يك جمله شروع

شد. اينيدا نوشته بود كه مهم ترين جمله براي موفقيت خود را بنويس . من هم نوشتم . نوشته

٦۱

بودم كه براي طي كردن يك مسير طولاني، بايد بيشمار قدم كوتاه برداشت. قدم هاي كوتاه كه

سهل است. در نتيجه، مسير طولاني هم دور از دسترس نيست. همزمان كه اين جمله را نوشتم و

براي او فرستادم، او هم مشغول نوشتن جمله اي بود. و او هم جمله اش را فرستاد. تا جمله اش

را خواندم، ديدم كه عجب تفاهم فوق العاده اي. آن زمان همديگر را نمي شناختيم و حتي نمي

دانستيم كه با چه كسي صحبت مي كنيم. من كه بي اندازه مشتاق بودم كه بدانم كدام دختر

مخاطب من است. جلوي درب مي ايستادم و به چشم ها نگاه مي كردم كه ببينم كه كدام داراي

حالتي است كه بتواند مرا متوجه سازد. اما آنقدر اينيدا در فيلم بازي كردن مهارت داشت، كه يك

ماه و نيم مرا كه چهره اي متعجب داشتم در كنار در مي ديد و بي اعتنا رد مي شد. در حالي كه

او مي دانست. همين فيلم بازي كردن هاي جنس زن، يكي از تفاوت هايش با مرد است . زنان به

راحتي مي توانند نيازشان را پنهان كنند. ولي مردان خدا نكند كه از حد بگذرانند. خود را تا پايين

ترين حد خورد مي كنند. البته اينيدا حق داشت. او فوق العاده ثروت مند بود. صد ها پسر شب و

روز در آرزوي وصال او بودند. و اين تصميم گيري را براي او سخت مي كرد. تا اينكه من، به

عنوان دانشجوي برتر سال برگزيده شدم. اين شد كه باعث شد كه اينيدا تصميم قطعي اش را

بگيرد. يك روز كه از قطع شدن پيام هاي هفتگي اش دچار افسردگي شده بودم، دختري آمد و

جلوي من در كافه ي دانشگاه نشست. آه چه خوش گذشت. و چيز هايي گذشت . و حرف هايي

زديم كه بسيار عالي. آن روز و آن لحظه را هيچ گاه فراموش نمي كنم . آنقد ر روح افزا بود كه

حاضرم يك بار ديگر به دنيا بيايم و تمام زجر هاي زندگي ام را دوباره تحمل كنم، تنها و تنها به

خاطر آن چند لحظه.

اينيدا كه اينها را مي شنيد، داشت از خوشحالي پر مي گرفت. لپ اش سرخ شده بود و نيش

اش تا حلق باز. و دائم به اينور و آنطرف جست و خيز مي كرد . چرا كه اندام باريك و خوش

تركيب اش و مهارت اش در انواع ورزش ها، او را بسيار توانا و پرتوان كرده بود. تا جايي كه مي

توانست در كمتر از بيست ثانيه، حدود ده متر از بعضي از درختان آن جنلگل بالا مي رفت . تنها

اين را بگويم كه هنگامي كه از درختان بالا مي رفت و از سطح زمين دور مي شد، قيافه ي رابرت

ديدني بود كه بسيار پر از تمنا و نياز مي شد. قيافه ي رابرت شبيه به پسراني مي شد كه آرزو

داشتند كه چنين دختر جسور و سرزنده اي زنشان شود.

در زماني كه بازگو كردن خاطرات آشنايي شان به اتمام رسيد، مهشيد با چهره اي مبهوت

به شادمهر نگاه مي كرد و از خودش پرسيد كه اين شوهري كه من دارم، و فكر مي كنم كه آخر

بروز محبت شوهران جهان است، نكند كه از همين رابرت هم كم تر باشد. من تا به حال فكر نمي

كردم كه چنين افراد خشكي مثل رابرت، هنگامي كه پايش بيافتد چنين دلباخته شوند . شايد تمام

٦۲

انسان ها اينچنين طالب محبت و رفتار هاي عشق و معشوقي اند. و من تا به اين لحظه فكر مي

كردم كه شادمهر تنها و تنها الهه ي محبت است. اما نه.

اين شد كه شك در دل مهشيد جاي گرفت و باعث شد كه حدود ده ثانيه همينطور كه قدم

مي زدند، چشم اش را در چشمان شوهر اش پيوند بزند و فكر كند. تا اينكه شادمهر متوجه شد و

بلافاصله پي برد كه مهشيد در چه فكري است. و بدون چندان فكري دستان اش را طوري حركت

داد كه اين پيام را داشت كه من وسعم همين است كه هست. مي خواي بخا، مي خواي نخا. با اين

كار نتوانست دل مهشيد را شاد كند و شك اش را برطرف. اما اميد داشت كه بتواند به او ثابت

كند كه اگر بهترين شوهر روي زمين نيست، حداقل بهتر از او وجود ندارد.

در همين هاگير و واگير اتفاق ها گير كرده بودند كه رابرت درخواست كرد كه شما هم

بگوييد كه چطور با هم آشنا شديد. بسيار دوست دارم كه بدانم و اينيداي عزيز نيز.

اينيدا كه از كثرت ازدواج هاي عاشق و معشوقي و كوركورانه ي ايرانيان بسيار شنيده بود،

مي ترسيد كه با داستاني روبرو شود كه داستان آشنايي شان به گرد آن هم نرسد . اما . اما به

خاطر روح بزرگي كه داشت، چندان برايش تفاوت نداشت و بيشتر مايل بود كه شرح علاقه ي

زوج ايراني را بشنود.

شادمهر شروع كرد به تعريف و سخن گفتن. آن هم سخن گفتن شادمهر . شادمهري كه

تفريح اش مطالعه ي كتاب هاي ادبيات بود. و مخصوصاً بسيار به سبك بيان سعدي علاقه داشت

و ناخودآگاه صحبت كردن اش روز به روز به گونه ي داستاني روايي نزديك تر مي شد . هر

جمله اي كه مي گفت، يك شوخي در آن بود. يك جمله ي خيال برانگيز نيز. و خلاصه اينكه، سعي

كرد كه با گفتن داستان آشنايي شان، به صورت داستاني، جذابيت هاي عجيب و غريبش را بيشتر

و بيشتر كند. تا اينكه اين سبك گفتار اش تا چه حدي بر تاثير گذاري مطلب افزوده بود، نمي دانم.

در نانوايي ايستاده بودم. فكر كنم كه بيست دقيقه اي مي شد. اين ماجرا براي چهار ماه قبل

است. همچنان ايستاده بودم كه دختري وارد صف شد و تعداد زنان را كه شش نفر بودند، به

هفت رساند. همان اول چيزي به دلم آمد كه چه دختر خوبي. چرا كه هفتمين نفر است. من خود به

اين جور چيزها اصلاً اعتقاد ندارم كه مثلاً عدد هفت را مقدس مي دانند. اما آن روز دنبال چيزي

مي گشتم كه فرخندگي آن ديدار را تثبيت كنم. مردانه هم چهار نفر ايستاده بوديم . كه البته با

خودم مي شدند پنج نفر. كه البته يكي، همزمان با ورود مهشيد خانم، نان اش را گرفت و رفت .

حالا اينها چندان اهميت ندارد. قضيه اينطور ادامه يافت كه سوالي برايم مطرح شد. كه چرا از بين

چهار دختر حدوداً بيست و چند ساله اي كه در صف نانوايي ايستاده اند، اين دختر كه اولين بار

است به نانوايي محل ما آمده است، نظرم را جلب كرده است؟ دلبستگي. اين برايم خيلي ع جيب

٦۳

بود و حتي طرح اين سوال نيز. شايد و البته نه. حتماً، عشق چيزي است كه مغز را به حركت وا

مي دارد. آن را پر تكاپو مي كند. آن زمان هم چنين بود. دوست داشتم كه همه چيز را بدانم .
یکشنبه 14 آذر 1389 - 12:12:13 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم