×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

"داستان"ماه عسل ـ قسمت یازدهم

مي دارد. آن را پر تكاپو مي كند. آن زمان هم چنين بود. دوست داشتم كه همه چيز را بدانم . من

اگر يك سال فكر مي كردم كه راز زيبايي و انتخاب را دريابم، بي شك نمي توانستم چنين سوالي

مطرح كنم. اما آن موقع مطرح كردم. كه چرا من از آن دختر خوشم آمد. و اينكه چرا اگر ده مرد

ديگر هم به نانوايي بيايند و از آنها بپرسي، كدام يك از آنها را ترجيح مي دهي، مهشيد را انتخاب

مي كردند. همانطور كه يكي از آن مردان، هنگامي كه داشت مي رفت از مهشيد خداحافظي كرد .

بدون آنكه او را بشناسد. همين است كه هميشه مي گويم كه او چهره ي خاصي دارد . چهره اي

دارد كه تعامل و علاقه به تبادل محبت را فرياد مي زند . برايتان خلاصه كنم . جريان از اينجا

شروع شد كه آن دو نفري كه در جلوي من صف ايستاده بودند، شروع به صحبت پيرامو ن

مباحثي كردند. يكي شان از گراني ميوه و تره بار مي ناليد و ديگري از زياد بودن مالياتي كه

ماموران مالياتي دولت از مردم مي گيرند و خودشان مي خورند . البته بحث شان زياد طول

نكشيد و خوشبختانه نون يكي شان سريع در آمد و رفت و خدا رحم كرد كه به دعوا نكشيد. چرا

كه يكي شان رئيس اداره ماليات شهرمان بود و از قيمت ميوه مي ناليد و ديگري رئيس بازار

ميوه بود و از ماليات. در حالي كه هر دوشان در طي چند سال، نمي دانم به چه طريقي بسيار

پولدار شده بودند و هر چه بر پول شان افزوده مي شد، بيشتر از دولت مي ناليدند. به قول خود

رابرت، كه در مملكت ما مردم احساس مي كنند كه فرزندند و حكومت بايد براي شان نون بياورد.

در حالي كه حكومت همان مردم اند. البته قانون هم مهم است. مديريت، نظارت و برنامه ريزي

مهم است. آزادي بيان. عجب. كجا بوديم كه به اينجا كشيد. آها. يادم آمد . فقط اين را بگويم و

ادامه ي ماجرا را شرح دهم. اينكه آنها طوري مي ناليدند كه دزدي برايشان به راحتي قابل توجيه

بود. خود شان دزدي مي كردند و داستان دزدي كردن كارمند بدبخت نيروي انتظامي كه شايد با

آن حقوق، واقعاً هم حق داشت كه زيرميزي بگيرد را مي زدند و از مسير اشتباه به يك اصل

مسلم مي رسيد و اثبات مي كردند كه دزدي، دزدي نيست! مثلاً مي گفتند كه فلاني را كه شايد

بشناسي. او، فلان قدر حقوق دارد. اين بدبخت چگونه مي تواند امرار و معاش كند . پس، او حق

دارد كه كارهاي غير قانوني بكند و زيرميزي بگيرد. و اين را براي كل افراد جامعه بسط مي

دادند. تا آخر و عاقبت اين مردم چه مي شود خدا مي داند. ضمناً در همين هول و هوا يك جواني

وارد نانوايي شد و نانوا را صدا زد و گفت: سه تا نون بده ما كار داريم بايد زود بريم.

در اين ميان، رابرت كه به سختي ناراحت شده بود، گفت: شما هيچي به او نگفتيد.

٦٤

مهشيد پريد وارد بحث و گفت: چي مي گفت. هر چي مي گفت، آن جوان برمي گشت و به

شادمهر فحش مي داد و در محترمانه ترين حالت كه بعيد به نظر مي رسيد، مي گفت كه تو دخالت

نكن.

رابرت گفت: چند بار كه تكرار شود، ديگر جرات نمي كند كه به شما چيزي بگويد . و حتماً

شرمنده خواهد شد. در پيش ما، اگر كسي چنين كند، مردم چنان نگاه تحقيرآميزي به او مي كنند

كه نيازي به بيان حرفي نيست. اين را كه گفت، شادمهر وارد بحث شد و تصميم گرفت كه بحران

فرهنگي ايران را بيش از پيش براي دوست قديمي اش روشن كند، گفت:

اين را مي گويي. من تازه ايستاده بودم كه جوان به سرعت نان اش را گرفت و رفت . چند

نفري پشت سرش مقداري حرف زدند كه چرا اين كار را كرد. چرا نوبت را رعايت نكرد. اما چند

دقيقه بعد گوشم را تيز كردم و ديدم كه در صف زن ها صحبت از همان جوان است . صحبت از

كمالات او. كه مثلاً چقدر برش دارد. چقدر جسور است. چقدر پر دل و جرات است. اين است كه

نمي گذارد كه من به آن جوان اعتراض كنم. چرا كه مردم حق را به او مي دهند. در پيش ما، چنين

كسي با عرضه تر جلوه مي كند تا بدكار تر. انسان ها در دل خود مي گوند كه عجب شجاعتي .

البته دارد روز به روز بهتر مي شود. اين ها را ولش كن . سرتان را درد آو ردم. بگذار ادامه ي

آشنايي مان را بگويم.

اگر گفتيد كه اين ها چه ربطي با آشنايي ما داشت. به شما مي گويم. آن كسي كه مرا متوجه

ساخت كه آن كه از قيمت زياد ميوه مي ناليد مامور ماليات است، مهشيد بود . نان ام را گرفته

بودم و داشتم از نانوايي خارج مي شدم كه ديدم دختري مرا صدا مي زند. مرا كنار كشيد و گفت

كه مي دانيد كه او كه بود. گفتم: نه. گفت: رئيس اداره ي ماليات. بلند خنديدم و گفتم : شوخي مي

كنيد. از خنده ي دائمي ام، از نيش هميشه بازم فهميده بود كه فرد مورد اعتمادي هستم. با اينكه تا

به حال مرا نديده بود، با درك بي نظير اش اخلاق مرا در يك نگاه فهميد. من هم براي اولين بار به

چهره ي او و مخصوصاً چشمان افسونگر اش خيره شدم و ديدم كه خنده اش ناقص است .

چيزي به ذهن ام رسيد. از او پرسيدم كه شما مي دانيد كه آن نفر ديگري كه بود؟ گفت: نه. گفتم :

مسئول تنظيم قيمت بازار ميوه ها. به زير خنده زد و سرش را پايين گرفت . زيباترين صحنه ي

عمر ام. انگار كه مي خواست كه به هر صورتي كه شده خنده هايش را در زير چادر اش، با خم

كردن سر اش، با جمع كردن لب هاي غنچه گونه اش، پنهان كند. اما نمي توانست . او هم تعجب

كرده بود. و آن صحنه، چه صحنه اي بود.

نمي توانستم كه بدون او زندگي كنم. انگار كه، انگار كه از آسمان نزول كرده بود، انگار كه

براي من آفريده شده بود، انگار كه براي من آفريده شده بود. خنده هايش را فراموش نمي كنم. از

٦٥

همان شب تب كردم. و عاشق شدم. و روال طولاني و معروف عشق ايراني مان از همان شب سر

گرفت. دوش آب سرد و تا انتهايش را كه البته به صورت خلاصه قبلاً گفتم.

موضوع كه كاملاً تمام شد، جو دوباره به صورت عادي بازگشت . اما اينبار، با احساس

صميمتي بيش از پيش.

ويش، ويشي به پا خواست.

صداي مار بود. همينطور كه راه مي رفتند، مار بزرگي، سر راه شان قد برافراشت. انگار كه

پول عوارض گذر از آن مسير را مي خواست. اينيدا خواست با آن چابكي و سرزندگي خاص

خود، با دسته چوبي كه در دست داشت، او را بكشد، اما با مشورتي كه كرده بودند، از اين

تصميم منصرف شد و از آنجا به بعد بر آن شدند كه اگر به جايي كه احتمال دادند كه مستعد

وجود مار است، رسيدند، پاهايشان را محكم تر به زمين بكوبند كه مار فكر كند كه حيوان قوي

تري آمده است و برود رد كار خودش.

قدم زدند تا آنگاه كه ديگر وقت عصرانه بود.

شادمهر، بار ديگر مهشيد را كنار كشيد و براي بار ديگر ابراز علاقه ي خود را اينطور ابراز

داشت:

امروز چقدر خوشحالي. يك لحظه نديدم كه آن شور و شوق و شادي از چهره ات بيرون

برود. امروز واقعاً احساس كردم كه مفهوم غم را نمي داني. به نظر مي رسد كه شا دترين زن

روي زميني. با اينكه تو اولين كسي هستي كه من با او آشنا شدم و اين را همه مي دانند. با اينكه

من تا به حال غير از تو با هيچ دختري به چشم خريدار صحبت نكردم، اما بدان كه اگر لطف خدا

نبود، از بين هزار تا دختر خوب، باز هم نمي توانستم هيچ كسي مثل تو را پيدا كنم.

اين بود ابراز علاقه ي هميشگي شادمهر كه معمولاً هم به خاطر سنگين بودن بار پيامي و

احساسي، خوش فعل و قافيه نبود و معمولاً با اين پاسخ رندانه و طنز گونه ي مهشيد همراه مي

شد كه تو به من علاقه داري و هر دفعه از خدا تشكر مي كني!

تصميم گرفتند كه بنشينند. در سايه ي درختي. در جايي كه جويي در جوار آن جاري بود .

تنها مسئله ي مورد طرح، كثيفي محل نشستن بود. خاكي بودن آنجا و ش ايد اندكي خيس بودن

اش. آن هم مسئله اي با اهميت بسيار اندك. چرا كه ديگر لباس هاي همه شان خاكي شده بود. اما

شادمهر مي خواست مطلبي را بگويد كه نگفت. چون قبل از گفتن حرف اش، آن را مزمزه كرد و

فهميد كه حرف درستي نيست. مي خواست بگويد كه مهم نيست كه كجا مي نشينيم . چرا كه ما

خودمان از خاك هستيم و خاكي شدن مسئله اي نيست. اما اين حرف غلطي است . با خود فكر

كرد كه پاكيزگي، مگر در نزد او، بي اهميت است كه مي خواهد آن را با دنيا خواهي مقايسه كند .

٦٦

ناچيز بودن اميال دنيوي جاي خودش، پاكيزگي جاي خودش. به همين خاطر، كه نكند حرف اش

به خوبي در فكر شنونده ننشيند، از گفتن آن صرفنظر كرد.

برگ درختان، تنها گزينه براي سرو كردن بود. البته نه هر برگ درختي. بلكه برگ درختي

كه مخصوص بود. البته بعداً، غير از اينيدا، ديگران از خوردن آن برگ ها پشيمان شدند . نام

درخت، "پان" بود. نوعي ماده مخدر نرم است كه دشمن دندان است. از بدي هاي ديگر آن، اين

است كه جونده ي آن دائماً در حال تف كردن است. آن هم تفي سرخ و با مقداري تعجب برانگيز!

آن برگ ها چندان خوش مزه نبود ولي چون درخت ميوه اي پيدا نشد، مجبور بودند كه

بخورند. به همين خاطر، تصميم گرفتند كه آن برگ ها به دهان همديگر بگذارند كه خوردن اش

راحت تر شود. تا جايي كه اگر مهشيد اين ها را در دهان شادمهر نمي گذاشت، ممكن نبود كه

حتي يك برگ هم از گلوي او پايين برود. برگي كه شايد صد ها سال غذاي اجداد ما بود.

همينطور كه خستگي شان را در مي كردند، شادمهر يك متر عقب تر رفت و به درختي تكيه

داد و گفت كه مي دانيد كه آروزي من چيست؟

گفتند: نه.

گفت: آرزو دارم كه يك شكم سير ناهار بخورم و همينطور كه از دور سفره كنار مي روم،

در يك متري پشت من، متكايي گذاشته شده باشد و بلافاصله عقب بروم و به آن تكيه دهم و

خانم ام را ببينم كه مي آيد و سفره را با خم شدن مكرر و گرفتن ظروف مختلف، جمع مي كند.

اينيدا كه فكر مي كرد كه مهشيد از پاسخ گويي به جواب شوهر اش عاجز مانده است لب به

سخن گشود و گفت: خير. اين كار اشتباهي است. آخر زن ها چه گناهي كردند كه در طول تاريخ

بايد نوكري مرد ها را بكنند.

در اين زمان مهشيد كه متوجه چيزي شده بود، سعي كرد كه مطلب را هر طور شده جمع و

جور كند. به صورت اينيدا نگاهي انداخت و بعد به صورت شادمهر و آنگاه گفت : كور خونده .

البته. البته اشكالي هم ندارد كه يك بار هم ما بياييم و شوهر هايمان را به آروزي شان برسانيم .

و البته خود اين شرايطي دارد كه جاي گفتن اش اينجا نيست. براي اولين بار، همه به خاطر چنين

سخنان و افكار شهوت آلودي، خنديدند. و چنين خنده هايي، براي مردمي كه تربيت شده ي غرب

هستند، كمتر پيش مي آيد. كه البته ديديم كه پيش آمد و چه لذت بخش بود.

٦۷

۸

دوباره راه افتادند و قدم زدن ها شروع شد.

مدتي گذشت، تا حدي كه مي شد گفت كه ديگر غروب شده است.

صداهايي شنيده شد. آهسته، آهسته به سمت آن صدا نزديك شدند. ديگر به آهسته رفتن

عادت كرده بودند. و به نگاه دقيق به اطراف نيز. به نظر مي رسيد كه شايد دهكده اي باشد . اما

ديگر صدايي شنيده نمي شد. جلوتر رفتند و از دور دهكده را ديدند و معلوم شد كه حدس شان

درست بود. آنها به مقصد رسيده بودند. اما مشكلي وجود داشت. اينكه آيا اين كار درست است

كه جلو بروند و بگويند كه ما امشب براي شام ميهمان شماييم. انسان را به فكر مي اندازد . چرا

كه ممكن است به صاحب خانه بربخورد و آنگاه كارهاي بدي بكند.

اين فكر، چند ساعتي بود كه مغزشان را مشغول كرده بود. كه خلاصه تصميم گرفتند كه به

دهكده بروند و خودشان را معرفي كنند. هر چه باشد آنها هم انسانند . اما هنگامي كه باز هم

نزديك تر رفتند و دهكده را از لابه لاي درختان از فاصله ي حدوداً صد متري ديدند، دچار شك

شدند. غروب بود و هواي تاريك. اما بايد به اين نكته توجه داشت كه هواي گرگ و ميش و نور

كم، قشنگ ترين گل ها را به صورت غيرواقعي طوري جلوه مي دهد كه انگار گياهان گوشت

خوارند. چه برسد به دهكده اي كه به صورت طبيعي گوشت خوار به نظر م ي رسيد . آن حياط

خلوت و آن وسيله ي خوك بريان كن چرخان وسط ميدان.

دهكده، دايره اي شكل بود كه مكان هندسي كلبه هاي آن، در محيط دايره ي آن واقع شده

بودند. درون اين دايره خالي و خارج اين محيط، شروع درختان بود. البته گاه گاهي همپوشاني

هايي هم صورت مي گرفت. كلبه هايي بودند كه تا چندين قدم در جنگل پيشروي كرده بودند بي

آنكه وجودشان باعث قطع درختان اطرافشان شود. تعداد كلبه ها شايد به سي عدد هم مي رسيد

كه تمامي شان چوبي و اكثرا مستطيلي شكل بودند.

يكي از اين كلبه هاي بيروني دهكده كه در لابه لاي درختان قرار گرفته بودند، در پيش پاي

ميهمانان ناخوانده قرار گرفت. ميهمانان در فاصله ي پنجاه متري از دهكده، در پشت درختاني

پناه گرفته بودند و تصميم خودشان را براي معرفي خودشان به اهالي دهكده، بازنگري مي

كردند. از طرفي خوشحال بودند كه توانسته اند كه دهكده را پيدا كنند و از طرفي نگران اين بودند

كه نكند كه رفتار ميزبانان با آنها دور از شئونات مردانگي باشد. مدام از پشت درخت ها نگاه مي

كردند و اين طرف و آن طرف دهكده را زير نظر مي گرفتند. كلبه اي نظر آنها را جلب كرد.

٦۸

اين كلبه در منتهي اليه دهكده بود. در بيروني ترين نقطه ي آن. طوري كه انگار صاحب او

قصد داشت كه با اين كار اش ناراضي بودن خود را از اهالي آنجا نشان دهد و از آنها فاصله

بگيرد.

نزديك و نزديك تر رفتند.

به نزديكي كلبه كه رسيدند، متوجه كسي شدند.

دختري.

دختري، كه به ديوار تكيه داده بود. دختري كه ظاهرش نشان از غمگين بودن اش را مي داد.

بيچاره دخترك. در روي زمين نشسته بود و طوري به دهكده پشت كرده بود كه به نظر مي

رسيد كه ديگر دلش نمي خواهد كه برگردد و يك بار ديگر هم كه شده به آن دهكده نگاه كند.

دلهره، مطلبي است كه در اينجا به اوج خود رسيده بود. ميهمانان، به وجد آمده بودند . از

اين همه هيجان. مخصوصاً زن ها كه ديگر به منتهاي آرزوي خود رسيده بودند. هيجاني تا اين

حد كه شبيه اش را در فيلم هاي سينمايي هم نديده بودند. زن ها طوري رفتار مي كردند كه انگار،

دلشان مي خواست كه گير بيافتند. از گير افتادن و محدود شدن به وسيله ي ديگران خوش شان

مي آمد. شايد به همين خاطر است كه در بعضي از جاها دوست دارند كه دهنده باشند و نه

گيرنده. علت گذر چنين خيالات شهوت آلودي، اين بود كه آن دخترك، پوشش چنداني به تن

نداشت. و اين، دليل خوبي بود كه حس شهوت كساني كه نزديك دو روز انسان نديده اند را

برانگيزد. آن دخترك، تنها تكه پارچه اي در ميان تنه ي خود داشت و اندك شاخ و برگي كه سينه

هايش را پوشانده بود. و البته بسيار سست.

ميهمانان تصميم گرفتند كه وارد دهكده شوند. و بهتر ديدند كه از طريق همين دختر وارد

شوند كه خطرش كمتر باشد. درخت ها را يكي پس از ديگري به پشت سر گذاشتند تا به ده قدمي

كلبه رسيدند. دخترك همچنان نشسته و سرش را پايين گرفته بود.

دختر، با شنيدن صداي پاهاي ميهمانان، كه تشخيص اش، در سكوت خوفناك آن دهكده،

چندان كار سختي نبود، متوجه ورود شان شد. سرش را بالا گرفت و ديد كه چهار انسان سفيد

پوست شيك پوشي در جلويش ايستاده اند و به او خيره شده اند. تا اين صحنه را ديد، به سرعت

از جايش بلند شد و مقابل شان ايستاد.

رابرت، چند ثانيه اي، خيره شده بود. انگار كه جن ديده باشد. اين را همه متوجه شدند. البته

گذاشتند به حساب برانگيخته شدن حس شهوت او . چرا كه بالاپوش اش افتاد و سينه هاي

متقارنش كاملاً مشهود شد. دختري سبزه و خوش بر و رو كه سني حدود بيست و دو سه سال

داشت.

٦۹

همينطور ايستاده بودند و به همديگر نگاه مي كردند كه صداي سگي شنيده شد . صدايش

نزديك بود. شايد در پشت كلبه بود. دخترك سريع دويد و به پشت كلبه رفت . و در همين زمان

ميهمانان ترسيدند. و فكر كردند كه ديگر كاري از دست شان بر نمي آيد و گير افتاده اند . در

حالي كه چيزي در دلشان، و مخصوصاً زن ها بود كه از گير افتادن خوش شان مي آمد. اما نه .

دخترك نرفته بود كه خبر دهد. بلكه رفته بود كه از پارس كردن سگ جلوگيري كند . چند ثانيه

بعد، دختر، برگشت و اينبار سگي را به همراه آورد كه مدام بدنش را به پاهاي باريك و بسيار

خوش نقش او مي ماليد. خم شد و روپوش خود را كه آنطرف تر درآورده بود بر تن كرد.

باز رابرت با ديدن آن دختر در فكر فرو رفت و چهره ي كساني را به خود گرفت كه انگار

چيزي را از دست داده اند.

اما، پيدا شدن زن سي ساله اي از پشت درخت ها كه چهل متري با آنجا فاصله داشت،

دوباره او را از فكر كردن خارج ساخت.

زني بود، كه مي شد لخت مادرزاد خواندش. اما سيه چهره. و بلند بالا و بد فرم. سينه هايي

كه تخت بودند و نه تنها براي ميهمانان هوسناك نبودند، بلكه چندش آور هم بود . چرا كه چند

ثانيه قبل، اندام سفيد و سياه و سبزگونه ي دختري را ديده بودند كه نظير نداشت. آن زن بد فرم،

شكارچي بود. روباه يا حيواني شبيه به آن شكار كرده بود و آن را بر دوشش انداخته بود و با

پسر اش داشت از شكار برمي گشت. بچه اي، شايد نه ساله . مادر پسر، ناگهان از لاي دره ي

كوچكي، از روي صخره ي كوچك تري، و لاي درخت هاي بزرگ تري، پيدايش شده بود، آن ها

را ديد و بدون هيچ گونه توجهي، صورت اش را برگرداند و رفت كه شايد روباه را براي شام

شوهر اش سرو كند.

ميهمانان گفتند كه نكند آن زن كه تقريباً سياه بود و سينه هاي آويزان داشت، برود و خبر

دهد كه تازه وارد هايي وارد دهكده شده اند. اميدشان اين بود كه شب را در آن كلبه يا در همان

جايي كه دخترك نشسته بود، سر كنند. كه اين هم داشت خراب مي شد.

دختر در حالي كه آرامش چهره اش به انسان روحيه مي بخشيد، از آنها درخواست كرد كه

به داخل كلبه ي من بياييد. زبان او را تنها اينيدا مي فهميد. اينيدا هم كه هوش خوبي داشت فهميد

كه اين تقاضا به خاطر مسائل شادي آفرين نيست، چرا كه به آن دختر نمي آمد كه چنين كاره

باشد. پس، درخواست دختر را براي ديگران گفت.

دختر عجيبي بود. اصلاً به او نمي خورد كه دختر آن دهكده باشد. اما آنچنان كه خودش

تعريف مي كرد، دختر يكي از كشاورزان آنجا بود كه البته چند وقتي بود كه پدرش را حيوانات

درنده كشته بودند. علت ناراحتي اش هم اين بود كه قرار بود فرداي آن روز، كه مقارن با روز

۷۰

جشن ايالتي است، روز عروسي او با پسر رئيس دهكده باشد. اولين عروسي دختر بود
شنبه 2 بهمن 1389 - 11:23:23 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم