×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

داستان"ماه عسل-قسمت هشتم"

آن روز هم، جوكي به خاطر سرگرمي هايي كه داشت، دستور داده بود كه مراسم جشن يك روز به عقب بيافتد. اما با آمدن اينيدا، ديگر رئيس آنجا اينيدا بود. اينيدا هم به هيچ وجه نمي توانست تصور كند كه پسر عمويش به بهانه ي خستگي دختر عمويش، مراسم را يك روز عقب انداخته باشد. چرا كه بروز اين اندازه از ادب از جوكي بعيد بود. جوكي جواني خوش چهره، خنده رو، با مرام، و خوش صحبت و مهربان بود . عجيب مي نمود كه چنين خوش گذراني دائمي، در او تاثير بدي نگذاشته و مهرباني اش را از او نگرفته بود و برعكس او را بسيار پرحوصله و مهربان كرده بود. شايد دليل اصلي اش اين بود كه با مردم فرودست خويش مهربان بود و هر كه با او همبستري مي كرد، او را تا مدت ها بي نياز مي كرد. و اينطور بگويم كه شايد روحيه تجاوز و نزديكي بيمار گونه در او يافت نمي شد. سيك گفت: جناب جوكي بعدظهر مي آيند. و فوق العاده معذرت خواهي كردند كه نمي توانند در مراسم استقبال شما حضور يابند. و اينكه خودتان كه او را خوب مي شناسيد. و اينيدا هم مي شناخت. و به همين خاطر كوچك ترين ناراحتي اي از او به دل نگرفت. جوكي، سه ماه از اينيدا كوچك تر بود. نه خواهري داشت و نه برادري. و به همين خاطر، تنها همبازي دوران كودكي اش، اينيدا بود. اينيدا تصميم گرفت كه مهمان ها را به داخل قصر ببرد و مراسم رقصي را كه جزو اصول اساسي جشن ها بود، آغاز كند. اما نمي شد. چرا كه اگر اين كار اتفاق مي افتاد بايد تا فرداي آن روز رقص ادامه مي داشت. چرا كه سنت آنجا اين بود كه از ابتدا تا انتهاي م راسم بايد دسته هايي مدام برقصند، بي آنكه ناپيوستگي اي پديد آيد. پس تصميم گرفت كه مهمانان اش را به گشت زدن در مزرعه ها و كوهستان هاي اطراف ببرد. غذايي برداشتند و برنامه اينطور رديف كردند كه براي ناهار در يكي از مجموعه هاي تفريحي كنار درياچه به سر ببرند. اين مجموعه ي بزرگ تفريحي به دستور پدرش ساخته شده بود و همان سال به بهره برداري رسيد. در حالي كه پدرش فوت كرده بود و نتوانسته بود كه آنچه را كه هميشه در آرزويش بود ببيند. ٤۷ پدر اينيدا، الگوي جوكي بود. و هينطور پدر جوكي، الگوي اينيدا. اين مجموعه ي بزرگ تفريحي، تنها و تنها براي عيش و نوش درست شده بود . از هر چه انسان بخواهد، در آنجا مهيا شده بود. ولي اينيدا از چنين مكان هايي خوش اش نمي آمد. چرا كه مي دانست كه چنين مكان هايي با فرهنگ آنجا، به ضرر نوع زن است و تنها بدرد تفريح مرد ها مي خورد. اما جوكي تمايل داشت كه آن را بسازد و قول داده بود كه نگذارد كه مردان هر چه دوست دارند با دختراني كه به آنجا مي بردند، بكنند. پرواز كردند. با هواپيماي كوچك ملخ داري. هواپيمايي مخصوص اينيدا كه تنها او اجازه داشت كه آن را به حركت در آورد. آخرين باري كه از آن استفاده كرده بود، باز مي گشت به شش ماه قبل. يعني درست از آخرين باري كه اينيدا به هندوستان آمده بود. زمان طولاني اي بود. چرا كه قبل از آن اينيدا هر سه هفته يك بار به هندوستان مي آمد و يكي دو روز مي ماند و به مزارع و كارخانه هاي پدر خويش سر مي زد. اما از زماني كه از حسن نيت و راستگويي جوكي اطمينان پيدا كرد، مديريت ها و سرپرستي تمام اموال خود را به او سپرده بود. اينيدا خلبان هم بود. آن هم يك خلبان فوق العاده. از اين جهت اينيدا و مهشيد بسيار به هم شبيه بودند. مهشيد هميشه از موتور سواري خوش اش مي آمد. حتي يك بار يكي از عمو هايش او را جلوي خود سوار كرده بود و فرمان را به دست او داده بود. و چند صد متري را مهشيد رانندگي كرد. از دوچرخه سواري هم خوش اش مي آمد. اما پدر پولدار اش كه مي خواست تنها دختر اش را گران فروشي كند اجازه نمي داد كه دختر اش براي دوچرخه سواري به بيرون خانه برود. براي همين هنگامي كه به سن ده سالگي رسيد ديگر رسيدن به آروز هاي خود را غير ممكن مي ديد تا آن روز. هواپيما ديگر كاملاً از قصر دور شده بود. سه دقيقه اي گذشت كه قرار شد مقداري از مسير را مهشيد خلباني كند. مهشيد بسيار خوشحال شد و نمي دانست از كي تشكر كند. گفت كه طريقه ي دور زدن اش چطور است. و اينيدا با اينكه كار مشكلي بود و مي بايست همزمان چند اهرم جابجا مي شدند، برايش توضيح داد و مهشيد به خوبي از پس آن كار بر آمد و دوري بر روي قصر زدند و هنگامي كه به توانايي مهشيد در كنترل هواپيما واقف شدند، تصميم گرفتند كه تا زمان فرود آمدن هواپيما مهشيد به خلباني اش ادامه دهد. اينيدا به خوبي احساس مهشيد را درك مي كرد. چرا كه از شباهت اش با خود باخبر شده بود. با هواپيماي ملخي مي شد فاصله ي قصر تا كنار درياچه را در مدت بيست دقيقه پيمود. اما نظر اينيدا تغيير كرد. اينيدا، تصميم گرفت كه در داخل جنگل فرود بيايد. فرودگاه خاكي متروكه ٤۸ اي از دور ديده مي شد. اينيدا پشت رل نشست و هواپيما را فرود آورد . رابرت و شادمهر كه براي اولين بار به هندوستان آمده بودند، محو تماشاي جنگل هاي انبوده شده بودند. جنگلي كه در آن فرود آمده بودند، به جنگل "پلنگ هاي پرنده" موسوم بود. وجه تسميه اش هم شايد به خاطر پلنگ هاي زياد و تيزروي آنجا بود. در هر صورت جنگل خطرناكي بود و هر چند مدت يك بار شنيده مي شد كه در عين مراغبت هاي شديد اهالي و مزرعه داران، يك نفر به دست پلنگ ها از بين مي رفت. فرودگاه خاكي تقريباً مناسبي درست شده بود. در حالي كه اينيدا به ياد داشت كه آخرين باري كه به آنجا رفته بود، فرودگاه كاملاً متروكه بود. در كنار فرودگاه كوچك خاكي، تنها يك ساختمان بزرگ شيشه اي سه طبقه ي متروكه به چشم مي خورد كه به هيچ وجه ترميم نشده بود. و ديگر دور تا دور، درخت بود و درخت. و البته پلنگ هاي بسيار و شايد حيوانات خطرناك ديگر . البته، يكي از علت هاي متروكه شدن آن فرودگاه و هتل كنار اش، تراكم زياد پلنگ ها و موجودات خطرناك ديگر بود. از هواپيما پياده شدند. هواپيما تا هتل متروكه صد متر فاصله داشت. اينيدا گفت كه زياد از هواپيما دور نشويد. اينجا حيوانات خطرناكي دارد . اين را كه گفت، رابرت كه در حال دور شدن از هواپيما بود ناگهان ايستاد و به اطراف اش نگاه كرد و به شادمهر پيشنهاد داد كه به درون هواپيما بروند و در را ببندند. اما شادمهر نمي توانست چنين كاري كند. چرا كه مهشيد را مي ديد كه به دنبال اينداي تفنگ به دست به سمت هتل قديمي متروكه حركت مي كند و او نمي توانست زن اش را تنها بگذارد. پس گفت: بيا با آنها برويم و همانطور كه اينيدا خانم گفتند، تا ده دقيقه ي بعد بر مي گرديم. رابرت هم از روي اجبار قبول كرد و دويد تا خود را به يك متري اينيدا رساند. واقعاً جنگل خطرناكي بود. صداي كلاغ ها و پرندگاني كه نام شان هم مشخص نبود . و صداهاي ديگري كه شمارش اش شايد به بيش از بيست هم مي رسيد، مويد همين مطلب بودند. ساعت حدود يازده بود. قرار بود كه براي ساعت دوازده به هتل هاي كنار درياچه بروند و آنجا را رسماً افتتاح كنند. تا شايد جوكي هم آنجا باشد و بتوانند او را هم ببينند. وارد هتل متروكه شدند. هتل عجيبي بود. هيچ كدام از درهايش قفل نداشت. و تنها با فنر به حالت بسته، باز مي گشت. تمام درب و پنجره هاي بزرگش از شيشه ساخته شده بود . و همچنين بسياري از تيغه (ديوار هاي نازك جداكننده) هاي درون ساختمان. ٤۹ جانتامانا كومار آنجا را ساخته بود براي عيش و نوش خود. او عقيده داشت كه دلهره عمل نزديكي را لذت بخش تر مي كند . سالي دو دفعه مراسم يك هفته اي ترتيب مي داد و تمام سركارگران و مزرعه داران بزرگ اش را دعوت مي كرد و آنها را با دختراني خوشگل پذيرايي مي كرد. تا اينكه يكي از آن دختران كه بي اندازه خوشگل و مهربان بود، نظر اش را جلب كرد و شد مادر اينيدا. آن زمان همه بر او اشكال گرفتند كه چرا تنها با يك دختر دهكده اي سر مي كني و خودت ديگر در اين مراسم شركت نمي كني. اما مهر مادر اينيدا به دلش نشسته بود و او ديگر هيچ كاري نمي كرد به جز جلب رضايت آن دختر. و از آن روز آن هتل متروكه شد. و جايي كه اولين بار با مادر ايندا كه باكره بود آشنا شده بود، را اجازه نداد كه كس ديگري برود. همچنان كه به طبقات مختلف هتل سركي كشيدند، اينيدا خاطرات كودكي اش را برايشان مرور كرد. تصميم گرفتند كه به سوي هواپيما بيايند و به سوي درياچه پرواز كنند. لذت داشت به اوج خود مي رسيد. جنگل انبوه، دوستاني خوب، و به جا ماندن خاطراتي خوش، اين لذت را به اوج مي رساند. اما بدشانسي ناخوش آيندي روند تفريح شان را دگرگون كرد. هواپيما روشن نمي شد. و هر چه قدر هم اينيدا با مهارت خود سعي در روشن كردن آن كرد، نشد. چند دقيقه بعد متوجه شدند كه هواپيما سوخت ندارد. ولي چيزي در خاطره ي اينيدا به او مي گفت كه هنگام حركت درجه ي بنزين مقدار پر را نشان مي داد. اما خالي بودن درجه ي آن نشان اين بود كه تصور اشتباهي بود . شايد به ياد آخرين باري افتاده بود كه در شش ماه قبل با همان هواپيماي ملخ دار پرواز كرده بود. و اين هم بعيد بود. در هر صورت، آنها مانده بودند و يك هواپيم اي بي سوخت و جنگل انبوه و حيوانات خطرناك. از آن لحظه به بعد، انگار صداي خرخر حيوانات بيشتر شده بود. نزديك هاي ظهر بود و به غير از اينيدا، هيچ كدام عمق اتفاق ناگوار را درك نكرده بودند. ساعت از دوازده هم رد شده بود. همچنان نشسته بودند و فكر مي كردند، تا اين كه رابرت پيشنهاد داده بود كه بياييم و غذايي را كه با خود آورديم را بخوريم. آنها تا بعدظهر حتماً مي بينند كه ما دير كرده ايم و به دنبال ما مي آيند و آنگاه بازخواهيم گشت. در همين زمان ميموني از اين شاخه به آن شاخه پريد و با ديده ي تعجب به آنها نگريست . آنها را به ياد تفريح هاي گذشته و ديدن از باغ وحش ها انداخته بود. تا اينكه اينيدا، چيز ديگري گفت: ٥۰ "آنها كه نمي دانند كه ما به اينجا آمده ايم. در ضمن، اينجا در مسير مستقيم رفتن به ساحل درياچه نيست، پس بعيد است كه احتمال دهند كه ما به اينجا آمده ايم. ممكن است كه نت وانند تا امشب ما را پيدا كنند. ميمون، همچنان كه بر روي شاخه نشسته بود، صدايي از خود درآورد كه بي شباهت به خنده نبود. اما باز همچنان به چهره ي انسان ها خيره شده بود. چهره ها تا حدودي ملتهب بود. اما هر چه باشد، ظهر بود و سه نفر از آنها هنوز تاريكي جنگل هاي آنجا را تجربه نكرده بودند و خود را با نقش هاي اول فيلم هاي ترسناك كه خلاصه نجات مي يافتند مقايسه مي كردند. اما صداي ميمون ها كه مدام بر تعداد شان افزوده مي شد، عاملي شد كه سرعت دريافتن عمق مطلب را افزايش داده بود. غذا را با آرامش نسبتاً خوبي ميل كردند. البته نه كل غذا را. بلكه تنها نصف مقداري را كه با خود داشتند. چرا كه اينيدا گفته بود كه ممكن است شام هم اينجا باشيم، براي همين بهتر است كه مقداري را هم بگذاريم براي شام. اميد هم داشتند كه هر چه زودتر كساني از راه خاكي قديمي هتل متروكه به دنبال شان بيايند. اميدي كه معلوم شد بيهوده بود. ساعت ها نشسته بودند و از طرز فكر و زندگي مردمان هند صحبت مي كردند . از مقايسه ي فرهنگ انسان ها. تنها در نزديك هاي غروب بود كه ايندا باز تفنگ اش را به دست گرفت و به سوي هتل متروكه به راه افتاد تا آن حوالي را بيشتر به آنها نشان دهد. چرا كه مي خواست به آنها بفهماند كه پياده برگشتن به سوي خانه، كار چندان درستي نيست. درختان چسبيده به هم. شاخ و برگ هاي عجيب و ترسناك. واقعيت هم اينطور بود. براي رسيدن به خانه، شايد هفت ساعت پياده روي كافي بود. اما در بين راه، جنگل خطرناكي وجود داشت و اصولاً عبور از چنين جنگلي، آن هم با يك تفنگ، چندان عقلاني نبود. خورشيد تا نيمه در پشت كوه ها فرو رفته بود. يك بار ديگر به داخل هتل رفتند و همچنان از اتاق هايش ديدن مي كردند . وارد طبقه ي سوم شدند. بيست دقيقه اي گذشت. جايي كه بزرگان و سرمايه داران هند، روزگاري در آنجا به عيش و نوش گذرانده بودند. اما ديگر فضاي آنجا تغيير كرده بود. بعضي از اتاق ها كه درب اش باز مانده بود، خانه ي ميمون ها و بعضي از حيوانات ديگر شده بود. رخت خواب هاي پاره پاره. آينه هاي شكسته. و كمد هاي چوبي پوسيده. اما در عين حال چند اتاقي هم در آن طبقه پيدا مي ٥۱ شد كه سالم مانده بودند. اما چندان جاي امني براي گذراندن آن شب به نظر نمي رسيدند.
جمعه 23 مهر 1389 - 12:15:07 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم