×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

داستان"ماه عسل-قسمت ششم"

 

۳۰

چند دقيقه بعد، شادمهر در حالي كه چشمان اش گرم شده بود و دستان اش را در فضاي

گرم زير لحاف جاي بود و داشت خوابش مي گرفت، در دهان خود، مويي را احساس كرد. آنگاه،

بدون اينكه فكر چنداني كند، به جاي اينكه از دستانش كمك بگيرد، ، زبانش را بر روي شانه ي

مهشيد كشيد تا اينكه بتواند مو را از دهان اش خارج كند. اين ها در زماني اتفاق افتاد كه قوه ي

تفكرش تقريباً به خواب رفته بود.

مهشيد كه تصور مي كرد كه شادمهر با اين كارش قصد هم آغوشي دارد، به اداي خواب

بودن خود پايان داد و به سرعت برگشت. آن چنان برگشت سريعي كه شادمهر را از آن حال

خواب آلود تا مرز هشياري كامل تغيير حالت داده بود.

مهشيد گفت، با اينكه تازه از مسافرت آمديم و خسته ايم، اما دلم مي خواهد امشب حداقل ....

كه شادمهر به داخل حرفش پريد و گفت:

دهنم مو رفته بود. ايناهاش. اينم مو.

مهشيد به سختي ناراحت شد. طوري كه احساس مي كرد كه بدترين نارو ي زندگي اش را

خورده است. باز هم برگشت، ولي اينبار، براي شادمهر جريمه ي سختي را بريده بود. مهشيد به

راحتي در خودش مي ديد كه بتواند تا هفته ها با شادمهر همبستري نكند. اين هم به خاطر توانايي

اش در خويشتن داري بود. اما اين كار را غير عقلاني و خدا ناپسندانه مي دانست.

البته شادمهر هم چنين توانايي را داشت. اما به هيچ وجه، بروز چنين رفتار كسالت باري از

چنين مرد مهرباني قابل توجيه نبود. رفتاري كه شايد تا حدودي به اين خاطر بود كه تا به حال با

چنين محيط هايي آشنايي پيدا نكرده بود كه بتواند بهترين طرز رفتار را ملكه ي ذهن اش كند.

شادمهر داشت ديوانه مي شد.

او هم به سمت ديگر تخت رفت و روي خود را بر گرداند. در حالي كه از فرط غصه به خود

مي پيچيد.

حدود يك دقيقه اي با خود كلنجار رفت. و بعد مانند بمبي ناگهان منفجر شد و گفت:

نه.

من نه. من اين همه عوضي نيستم. منو ببخش. غلط كردم. همه ي اينها را اشتباه كردم. اصلاً

همينطوري اشتباه شد. تو اگر منو نبخشي، تا صبح ديوانه مي شم. واي. عجب غلطي كردم . من

خاك زير پاتم. من خاك ....

مهشيد كه نگران خارج شدن صداي شادمهر از اتاق بود ، مي خواست كه تذكر دهد كه

آهسته تر. اما نگفت. چرا كه دقيقاً داشت به همان چيزهايي كه انتظارش را داشت مي رسيد . و

رسيده بود.

۳۱

آنچنان عجز و لابه ي شادمهر و شكستن شخصيتش آشكار بود كه هيچ كسي نمي توانست

تصور كند كه شادمهر، روزي اينچنين، مانند بچه هاي شش ساله كه شكلاتي از مادرشان

بخواهند، درخواست چيزي داشته باشد.

شادمهر شده بود، بچه اي كه بيشتر به نوكر شبيه بود تا به يك شوهر.

آنقدر عصباني شده بود كه پشيماني اش او را به گريه ي خفيفي واداشته بود.

مهشيد كه ديگر هيچ دل خوري اي از همسرش نداشت، لب به زبان گشود و گفت:

باشد كه امشب، شب ما را خراب كردي. اما من بخشيدمت. ولي، يادت باشد كه ديگر حرف

غرور آميز، آن هم در چنين مرحله اي از نزديكي، تكرار نشود! و اگر تكرار شود، هر چه ديدي از

چشم خودت ديدي. مهشيد هنگامي اين ها را مي گفت مي ترسيد كه باز هم جواب خودپرستانه اي

از شادمهر بشنود. و دلخراشي اي بر دلخراشي اي افزوده شود. اما اينطور نشد.

شادمهر آنچنان به صداقت رفتار رسيده بود كه خشوع را به اوج رساند بود.

چهار ماه از آشنايي شان مي گذشت، اما مهشيد، نمي توانست باور كند كه اين عجز و لابه

ها، تمنا هاي خالصانه ي شادمهري است كه در وقار و كنترل نفس شهره ي خاص و عام بود.

به همين خاطر، مهشيد دچار احساسي شد كه به شدت بوي شهوت و تمايل به نزديكي هاي

بيشتر مي داد. اما مقداري فكر كرد تا اينكه بر آن شد كه در اين شب اول، بهتر است كه تا همين

جا پايان پذيرد.

شادمهر آرام گرفته بود و گفته بود كه احساس مي كنم كه از تو هزاران متر دور شده ام .

غلط كردم. غلط كردم. نوكري ات را مي كنم. ديگه تكرار نمي شه. غلط كردم...

مهشيد كه ديد شادمهر دارد خودش را خفه مي كند، زبان نرم تري را به مدد گرفت و گفت:

بابا بخشيدم. تو كه خودت رو كشتي. واقعاً امشب تازه از مسافرت آمديم. خسته ايم. باشد

براي فرداشب كه ببينم آغوشت چطوريه!

اما اين ها كه درد شادمهر را دوا نمي كرد. دلش مي خواست كه شبي ديگر پيش بيايد و

كاري كند كه در تمام روند هم آغوشي اش، يك ذره هم، بويي از غرور بي جا به مشام نرسد.

اما مهشيد كه در ابتدا فكر مي كرد كه شب اول هم بستري شان، به خوبي نگذشت، بيشتر

فكر كرد و اين مطلب را دريافت كه بهتر از اين هم نمي توانست اتفاق بيافتد.

اين خورد شدن شديد شادمهر، مهم ترين عاملي است كه مي تواند به زندگي زناشويي شان

استحكام بخشد.

۳۲

با خود پنداشت كه آيا ممكن است كه اين شادمهري كه اينچنين مانند بچه ها از من معذرت

خواهي مي كند، روزي برگردد و صدايش را براي من بالا ببرد . در آن حال، چنين برگشتني را

بعيد مي ديد.

اما، هر چه باشد، زندگي زناشويي است و در زناشويي صداي بالا، اجتناب ناپذير است . تا

جايي كه اگر در بسياري از خانواده ها، اگر تعداد دعوا و درگيري كم بشود، بايد بيشتر ترسيد و

علت را جستجو كرد. چرا كه هر سكوتي، نشانه ي خوبي نيست.

خلاصه، آن شب بدون هيچ اتفاقي، به تلخي براي شادمهر و به شيريني براي مهشيد سپري

شد. مهشيد اي كه بر اساس تفكر عميق، شيريني را صفت مناسب آن اتفاق مي دانست.

۳۳

۵

دو ساعتي از طلوع خورشيد مي گذشت.

شادمهر از خواب برخاست. همسرش را بيدار كرد. لباس اش را پوشيد و اندكي در ب اتاق

را باز كرد و بعد سركي به ايوان كشيد و رابرت را ديد. رابرتي كه در هال مشغول ورزش بود و

داشت نفس عميق مي كشيد. بر آن شد كه از پله ها پايين برود و صبح به خيري نثار رابرت كند .

پايين رفت. خوش و بش شان آغاز شد و اندكي گذشت.

رابرت، با ولعي خاص، گفت:

ديشب اينيدا از آمدن شما بسيار خوشحال بود. اولين بار بود كه لب دادنمان، نيم دقيقه

طول كشيد. و چيز هاي ديگري هم گفت.

شادمهر در درونش شرمنده شد. با خود گفت:

دارد جيك و پيك زندگي اش را براي من تعريف مي كند . درست است كه من دوستش

هستم، اما اين ها را كه ديگر نبايد براي من بگويد.

همين طور كه مشغول صحبت بودند، مهشيد كه لباس اش را پوشيده بود و داشت از درب

اتاق بيرون مي آمد. به محض اينكه آنها را ديد، به درون اتاق برگشت.

به نظر نمي رسيد رابرت از چنين رفتار هاي ريز زنانه كه بوي شرم و حيا مي داد چيزي

متوجه شود. چرا كه كمتر از زن هاي ليورپولي چنين چيزي ديده مي شد.

اما شادمهر به سرعت دريافت كه اين كار مهشيد ، حتماً علتي دارد . علتي كه باعث شده

مهشيد نخواسته به پايين بيايد. به سرعت هر چهل و چند پله ي قوس دار را بالا رفت و وارد اتاق

شد و پرسيد:

"چي شده؟"

مهشيد از اين كه شوهرش با ديدن كوچك ترين عمل غير طبيعي همسرش، مشوش شده و

از او در آن مورد پرس و جو مي كند، بسيار خوشحال شد و گفت:

وقت اذان صبح، درست زماني كه داشتي صورت خود را اصلاح مي كردي و من انتظار مي

كشيدم كه بيرون بيايي و من هم بروم و وضو بگيرم، ديدم كه رابرت و اينيدا در تراس روبرو

نشسته اند و به همديگر نگاه مي كنند و مي خندند.

ناگهان من را ديدند. بعد رابرت از جايش بلند شد و به سويم آمد و همچنان كه شرت سفيد

رنگي به تن داشت، گفت:

۳٤

شما تو دل برو ترين زني هستيد كه در تمام طول عمرم ديده ام. لپ هاي قرمز شما هر

مردي را ديوانه مي كند.

الآن كه باز او را ديدم دوباره به ياد آن لحظه افتادم و خواستم كه اين موضوع را به تو هم

در ميان بگذارم. مي دانم كه اين جور چيزها تنها براي من تازگي دارد . ولي مطمئن ام كه مي

توانم اين ها را تحمل كنم.

شادمهر بدون آنكه نياز به فكر كردن را در خود احساس كند، گفت:

عزيزم. ناراحت نشو. او مي خواست كه به تو محبت كند. ديد ه است كه آنها را در حالي

ديده اي كه مشغول خوش و بش اند. و اين باعث شد كه فكر كند كه ممكن است دچار احساس

گرفتگي شده باشي. آمد كه به تو بگويد كه تو هم زن زيبايي هستي و اگر از ديدن علاقه شان به

هم ناراحت شدي، تو را از ناراحتي در بياورد. اگر نظر مرا مي خواهي، اشكال ندارد. آنها فهمشان

در همين حد است. شايد هم درست تر است بگويم كه فرهنگ شان اين است.

تازه، الآن كه رابرت را ديدم، شلوار به تن داشت. مثل اينكه فهميده كه تو دوست نداري كه

مدام با موهاي پشمالوش بازي كنه. ولي چه موهاي پشمالوي زرد رنگ ي. راستش را بخواهي،

رابرت دو سال و نيم از من بزرگ تر است، اما باور بدار كه مانند پسرمان، برايم احترام قائل

است. راستي، راستش را بخواهي، دروغ هم نگفته. لپ هاي قرمز رنگ ات واقعاً كه تو دل بروت

كرده!

رفتند كه دور ميز صبحانه بنشينند.

واقعاً كه سالن غذاخوري به اين زيبايي كم پيدا مي شود.

هنوز صبح به خير گويي ها پايان نيافته بود كه مهشيد بدون آنكه با شادمهر مشورت كند،

گفت: بياييم و امروز صبح، صبحانه را در تراس و روي زمين بخوريم.

رابرت و اينيدا داشتند شاخ در مي آوردند.

روي زمين!

ابتدا مي خواستند كه بخندند. اما اجازه ي چنين كاري را به خود ندادند. پس، رو به سوي

شادمهر كردند و گفتند:

باشد. اشكالي ندارد.

رابرت دو دستش را بهم زد و محتويات ميز منتقل شد و در فضاي فوق العاده صميمي تر

روي تراس، نوش جان كردن صبحانه شروع شد.

۳٥

شادمهر كه مشاهده كرد كه چنان سنت شكني مهشيد، به راحتي پذيرفته شد، با خود گفت

كه بيايم و من هم يك فرهنگ ديگر ايراني ها را در اينجا رواج دهم . و اين شد كه همچنان كه

مشغول گرفتن لقمه ي كره و عسل اش بود، گفت :

مثل اينكه يكي از خواننده هاي معروف ايراني در چند روز بعد در لندن كنسرت دارد. ديروز

هنگامي كه با هم قدم مي زديم، پوسترش را ديدم.

اينيدا با نيش خندي گفت:

چشب. اين را ما مي دانيم. و رابرت هم گفته است كه شما به همان خواننده علاقه داريد . ما

حواسمان هست. اما اين را هم عرض كنم كه شما نگران برنامه هايتان نباشيد. همانطور كه رابرت

به شما قول داده، قرار است كه علاوه بر آن كنسرت، به ديدن چند فيلم، چند مسابقه ي فوتبال ،

چند موزه، چند تئاتر و چندين منطقه ي زيباي ديگر هم برويم.

شادمهر در حالي كه خود را شوهري مي ديد كه بهترين ماه عسل ها را براي همسرش مهيا

كرده است، در افكار خوشايند خويش غرق شده بود و پس از بيرون آمدن گفت:

اين هفته، واقعاً كه به خاطر ماندني ترين هفته ي زندگي مان خواهد بود. سپس ، به مهشيد

نگاه كرد و اين باعث شد كه درد حسرتش تازه شود. پشيماني از اينكه چرا ديشب را به خاطر

غرور كاذب اش از دست داد و باز نتوانست او را در آغوش بگيرد.

اينيدا با چهره اي كه خود آن چهره هم پيامي داشت، جلمه اي گفت. چهره اي كه معلوم بود

كه طالب تعجب از جانب شنونده است:

اين برنامه ها، همگي مي ماند بعد از اينكه از هندوستان برگشتيم! دو روز ديگر جشن ايالتي

است. و سالگرد پدرم نيز است . برنامه ي ما اين است كه به آنجا برويم . و اين هم همان

سورپرايزي است كه رابرت نويدش را به شما داده بود.

رابرت هم كه كم كم داشت اينيدايش را با همسر شادمهر مقايسه مي كرد گفت:

درست است. اين بود سورپرايز من.

شادمهر با چهره اي كه به راحتي به وجود تعجب در آن مي شد پي برد، رويش را به سوي

مهشيد كرد و چند جمله اي با هم صحبت كردند و خلاصه تصميم گرفتند كه با آنها به هندوستان

بروند. تصميم قطعي مي ماند براي زماني كه خانواده شان را مطلع كنند و اجازه بگيرند. كه آنها

هم از خدايشان بود. پس، مانعي نمي ديدند. پس از اندكي، مهشيد با در نظر گرفتن اين نكته كه

چنين دعوتي را نمي توان با پاسخ منفي همراه كرد، پذيرفته شدن دعوت شان را اعلام كرد:

با كمال ميل با شما به هندوستان خواهيم آمد.

۳٦

اولين چيزي كه به ذهن مهشيد رسيد اين بود كه چطور مي توانند بدون اينكه بليتي تهيه

كنند به هندوستان بروند. و همين سوال اش را پرسيد.

اينيدا كه تعجب كرده بود، گفت: بليت. بليت براي چه؟ بعد دستش را بر روي زانويش زد و

گفت: درست مي گويي. اما نه. ما قرار است كه با هواپيماي شخصي خود برويم! بعد رويش را به

سوي شوهرش كرد و به منتهاي درجه ي لذت از مكنت بي اندازه ي خود واصل آمد . احساس

خوشايندي كه قابل مقايسه با پرواز روي ابرها بود.

مهشيد هم بدون اينكه چندان حسادتي در رفتار او رخنه كرده باشد، به شوهرش نگاه كرد

و با آن نگاه تحسين و تاييد اش را بر مال زياد اينيدا اعلام داشت . اموال بي پاياني كه از پدر

پولدار اش به تك فرزندش رسيده بود.

مهشيد كه ماه عسل اش را، در مسير تبديل شدن به بي نظير ترين ماه عسل ها مي ديد،

پرسش هاي اديبانه اي از چگونگي برنامه هاي آينده كرد كه علاوه بر بروز خوش حالي اش،

نشان از بي اهميت بودن ارزش پرسيدن اش مي داد.

اينيدا هم كه از همراهي چنين همراهان خوش مشربي خوشحال شده بود، گفت:

مهشيد مثل شكسپير حرف مي زند!

درست هم مي گفت. هر چه انسان مطالعه كند، باز هم نمي تواند به آن سطحي برسد كه

بتواند به شيوه ي زبان معمول كشور ديگري صحبت كند. براي اينكه انسان بتواند بسيار روان

صحبت كند، بايد به آن كشور برود. و صد البته كه اين سفر براي بهبود كيفيت مكالمه ي مهشيد

بسيار مفيد واقع شد.

مهشيد هم به خاطر اينكه بر ادبيات ايران و جهان تا حدودي اشراف داشت ، جمله اي از

شكسپير گفت كه انگار براي همان لحظه گفته شده بود. جمله اش را گفت و همه خنديدند و مرحبا

ها شروع به بلند شدن كردند.

صبحانه، خورده شد و اينبار ديگر نيازي به بلند شدن صداي دست زدن رابرت نبود . چرا

كه خدمت كاران كارشان را به خوبي مي دانستند. انسان هرگاه به چهره ي آن ها نگاه مي كرد،

به اين فكر مي افتاد كه آيا غير از اين است كه اين ها وجود دارند كه تنها و تنها خدمت سرمايه

داران را بكنند.

همگي رفتند و در كنار استخر بزرگ پشت ويلا، در زير آلاچيق فوق العاده زيبايي، ر و به

استخر نشستند. البته بر روي صندلي هايي كه از آن طرف حياط آورده بودند . چرا كه صندلي

هاي دور استخر از آن نوع صندلي هايي بود كه انسان بايد لباس اندكي مي پوشيد و دراز مي

كشيد كه پوستش در مقابل تابش آفتاب برنزه شود و بعد از آن تني به آب بزند و لذت ثروت بي

۳۷

پايان خود را بچشد. همين شد كه آن ها نمي توانستند روي چنين صندلي هايي بشينند . صندلي

هاي معمولي اي آوردند و نشستند، به اين هدف كه نيم ساعتي هم در اين فضا با هم صحبت

كنند.

چه استخري بود. آن طرف استخر اتاقك هايي بود كه مقداري عجيب به نظر مي رسيد .

استخر هاي كوچك تر در درون آن، بر عجيب بودن آن مي افزود و باز هم عجيب تر، پوشش

شيشه اي دور اتاقك ها بود. كاملاً مشهود بود كه براي چه بودند . از سكو ها گرفته تا سالن

آرايش. تا كمد ها و ابزار ديگر. هر چه باشد، بوي شهوت از در و ديوار آن قسمت محوطه كاملاً

به مشام مي رسيد.

در دور ميز صحبت از اين شد كه سفر هندوستان تنها دو روز به طول خواهد انجاميد .

همين كه جشن تمام شد، بر خواهيم گشت. و در واقع، از آن روز گشت و گذار شما شروع مي

شود. راستي اسم اين سفرتان چه بود؟

شادمهر: ماه عسل. يعني يك ماه خوشي.

رابرت: بسيار عالي. پس يك ماه پيش ما هستيد.

شادمهر: شما و اينيداي عزيز، لطف داريد. ولي همين يك شبي هم كه به ما اجازه داديد كه

اين جا باشيم نشان لطف فراوان شماست. حالا كه قرار است به هندوستان برويم . بعد از اينكه

برگشتيم، دوست دارم كه با هم به آن كنسرت برويم و بعد از آن، زحمت را كم مي كنيم. با اينكه

دلمان نمي آيد از پيش شما برويم.

رابرت: واي. چقدر تعارف! هر چقدر دوست داريد مي توانيد پيش ما بمانيد. و اينكه مطمئن

باشيد كه ما حتماً تا يكي دو ماه ديگر به ايران مي آييم.

شادمهر: خوش مي آييد. ما هم مقدمات را فراهم مي كنيم كه از سفر به ايران لذت ببري د.

راستي، پرواز چه ساعتي است؟

پرواز به سوي هندوستان در ساعت سه بعدظهر انجام مي شد. تا زمان پرواز به سوي

هندستان چند ساعتي بيش نمانده بود. چرا كه از پرواز با هواپيماي شخصي منصرف شدند و

تصميم گرفتند كه با هواپيماي مسافربري معمولي بروند. با اين تفاوت كه باز هم مشكل بليتي در

كار نبود. هميشه براي چهار نفر سرمايه دار در هواپيما جايي وجود خواهد داشت . آن هم چه

جايي. همان جايي كه باز هم ... . ببينيد كه چقدر آسايش و پول در كنار هم قرار گرفته اند.

سفر به هندوستان. اين سفر، به واقع، سورپرايز بزرگي بود.

چهارشنبه 7 مهر 1389 - 1:28:07 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم