×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

داستان"ماه عسل-قسمت پنجم"

 

همين جمله بود كه به من انرژي داد. همين جمله بود كه باعث شد كه بتوانم از فرداي آن

روز كه شروع امتحانات بود، به شدت درس بخوانم. و همانطور كه مي داني، براي بار اول است

كه همزمان رتبه ي اول شديم. ولي از ديروز كه امتحانات تمام شد، باز هم احساس كاهلي مي

كنم. ديگر آن جمله نمي تواند براي من توليد انگيزه كند. جلمه اي كه فكر مي كردم كه بهترين

جمله ي جهان است. دوست داشتم كه خوب بودن اين جمله را به گوش همه ي جهانيان برسانم .

اما دو هفته اي نگذشت كه خودم هم در درستي اين جمله شك كردم.

آن روز، اولين روز آشنايي عميق شادمهر با رابرت بود. بيش از يك سال بود كه همديگر را

مي شناختند. اما رفتارشان آنچنان متفاوت بود كه به هيچ وجه به سوي هم ميل نكرده بودند.

رابرت كسي بود كه بسيار خشك به نظر مي رسيد. و شادمهر كسي بود كه شب و روز

داشت مي خنديد.

۲۲

از آن روز به بعد، يك سال و نيم ديگر، با هم دوست بودند. تا جايي كه بيشتر اين زمان، هم

اتاقي بودند.

رابرت فقير بود. ولي در ظاهرش هيچ نشانه اي از فقر يافت نمي شد. اگر هم لباس كهنه اي

مي پوشيد، تميز بود. چهره ي خوبش را هميشه آراسته نگاه مي داشت. خط اتوي لباسش شهره

بود. قدم زدم متين را به خوبي به خود عادت داده بود . برگشتن هاي آهسته . نگاه هاي آرام .

صحبت كردن هاي با وقار.

از آن زمان به بعد شادمهر مي خواست كه او را با خدا آشنا كند. اما نتوانست كه نتوانست !

مي خواست به رابرت بگويد كه تمام تلاش ما براي اين است كه به ياد خدا بيافتيم، نه اينكه به ياد

خدا بيافتيم كه بتوانيم تلاش كنيم.

خدا براي اين نيست كه بتوانيم از خود كار بكشيم، بلكه :

"لذت نهايي زندگي، در ياد مستقيم خداوند است"

تا يك سال و نيم بعد كه با هم بودند، شادمهر هيچ گاه دست از دعوت رابرت بر نداشت.

اما محيط آن روز دانشگاه طوري بود كه تمام دعوت ها را نقش بر آب مي كرد.

تا رابرت مقداري خودش را پيدا مي كرد و مي توانست احساس بزرگي كند، شادمهر را يك

فرد خرافي و عقده اي مي پنداشت. حتي يك بار از دهانش در رفت كه تو يك جهان سومي عقده

اي هستي. شما بچه هايتان را با عقده تربيت مي كنيد كه در دوران نوجواني هيچ كسي را نيابند و

ناچار به سوي خدايي كه وجود ندارد، ميل كنند. تمام انسان هاي خدايي، بد قيافه و عقده اي اند.

آن زمان، شادمهر از حرفش ناراحت نشد. و تنها آرزوي هدايتش را كرد.

چند مدت بعد، رابرت كه سراسر شور و شوق شده بود، در وسط خيابان، به سوي

شادمهر دويد و گفت:

پيدا كردم. راه لذت زندگي را پيدا كردم. راه مبارزه با غم را يافتم. پيدا كردم كه چگونه مي

توان به آرامي نفس كشيد.

بايد حسود نبود. بايد براي ديگران آرزوي خير كرد . اگر كسي از هم ميهنانم در كاري

موفق شود، وطن من رشد خواهد كرد و وطن من رشد كند، براي من هم خوب است.

همين آموخته ي رابرت بود كه تاچند ماه او را بسيار سرزنده كرده بود . يكي دو ماه به

پايان تحصيلشان در دوره ي كارشناسي ارشد نمانده بود كه باز هم رابرت دچار افكار تا

حدودي تلخ شد.

گفت:

۲۳

من ديگر براي ديگران آرزوي سعادت و خوشحالي نخواهم كرد. چرا كه عقلاني نيست. مگر

مي شود بدون هيچ چشم داشتي، ديگران را دوست داشت. هر چه فكر مي كنم نمي دانم كه چرا

از اين كار خوشم مي آيد. ولي درست كه فكر مي كنم، مي بينم كه هيچ توجيهي ندارد . شايد

احساس بزرگ بودن مي كنم. شايد به خاطر اين فيلم ها باشد كه معمولاً چنين افرادي را بزرگ

جلوه مي دهد و اين باعث مي شود كه به خود تلقين كنم كه من هم انسان خوبي هستم.

رابرت عادت داشت كه قبل از شروع كارش بر روي ميز مطالعه اش بنشيند و دو دست اش

را به هم بچسباند و در زير چانه اش قرار دهد و آنقدر فكر كند كه بتواند براي انجام كا رش،

توجيهي پيدا كند.

بعضي از مواقع موفق مي شد و بسيار هم خوشحال مي شد . مي گفت : بدون اينكه منت

خداي تو را بكشم، فكر كردم و راه درست را يافتم.

بعضي از مواقع هم موفق نمي شد. خسته مي شد. باز هم از خدا بيزار مي شد.

شادمهر هم جرات نمي كرد كه به او توضيحي بدهد.

چرا كه مي دانست كه يا انسان بايد به خدا هيچ اعتقاد نداشته باشد، يا اعتقاد زياد داشته

باشد. در اين بين، زجر آور است.

چرا كه ممكن است كه انسان كار بدي بكند و فكر كند كه خدا ديگر او را دوست ندارد و

همين باعث مي شود كه ناراحتي اش دوچندان شود.

يك بار هم رابرت چنين چيزي گفت:

اگر قرار باشد كه انسان بدون ديدن خدا، خدا خدا كند، همان بهتر كه ملحد باشد!

آنگاه رو به شادمهر كرد و تقاضاي تاييد كرد.

شادمهر هم ناچار بود كه تاييد كند. تا شايد در دفعات بعدي بتواند عقيده اش را تغيير دهد.

چرا كه شادمهر با خود مي گفت:

كه اگر وجود خداوند در جهان بسيار دور از ذهن بود، پس اين همه جبهه گيري در مقابل

او، دليلي نمي تواند داشته باشد. يك خم و راست شدن سر نماز مگر چه ضرري دارد كه تمام اين

بي خدايان دارند با آن مبارزه مي كنند. هر چه باشد، نماز يك ورزش است. پس، اگر يك خداي

بزرگ، بسيار دور از تصور باشد، نبايد نماز، به ترك دوستي بيانجامد. و قبول داشت كه شك در

مورد خدا درد آور است. عقيده داشت كه انسان بايد به ناگاه خدايي شود. و معتقد بود كه تا به

آن روز حتي يك نفر هم از راه فلسفه نتوانسته است خدايي شود. هيچ كس با برهان نظم خدايي

نشده است. نظر او اين بود كه هر كه در راه خدايي شدن بسيار پيشرفت كرده است، به دست

خود نبوده است. شانس بوده است. مهر خداوندي بوده است. شايد هم به قول رابرت، به علت

۲٤

عقده اي شدن ها. شادمهر هميشه مي گفت كه همين كه نمي شود به هيچ روشي وجود خداوند را

اثبات كرد و همچنين نمي شود به هيچ روشي وجود خداوند را صد در صد رد كرد، همين نشانه

ي خداوند است. خداوندي كه مي خواهد بنده اش را آزمايش كند.

اما بايد توجه داشت كه بعضي از عقده اي شدن ها و همصبحت پيدا نكردن ها، به مصاحبت

به خدا منجر نمي شود. بلكه، باعث مي شود كه آن فرد قاتل از آب در آيد.

براي همين زياد به رابرت فشار نمي آورد و دوست داشت كه روز به روز خود را به

رابرت كه ادعاي كفر مي كرد، نزديك سازد. چرا كه وظيفه اصلي يك مسلمان را ادامه ي راه

پيامبران الهي مدانست. يعني: ترويج آيين خدايي و جذب خدا پرستان جديد.

دريكي از آخرين روز هاي دوران تحصيل بود كه شادمهر تصميم گرفت كه براي آخرين

بار، رابرت را به اسلام دعوت كند.

اما به دلايلي منصرف شد. آن زماني كه شادمهر گفت: كه من براي وصل خدا حركت مي

كنم. هدفم رسيدن به او است.

و پاسخ رابرت كه به نظر شادمهر از اوج ناداني او بر مي خواست، چنين بود:

خداوند كه جسم نيست! پس براي چه به دنبال او مي گردي كه به او وصل شوي.

چه پاسخ عجيبي.

چه جمله ي چندش آوري.

و اين شد كه براي هميشه اين افسوس در دل شادمهر ماند كه بتواند مفهوم ارتباط ناب و

خالص را با خداوند، به او بفهماند. هزاران جمله درست كرده بود كه بگويد و راب رت را متحول

كند. اما هيچ كدام جواب نداد كه نداد.

انگار كه پيدا كردن خدا، در ذهنمان يك امر شانسي است. مثلاً جايي كه انسان با خداي خود

مي گويد:

"خدايا، اين مسخره بازي ها را ببين"

و مراد انسان از مسخره بازي ها، هر آن چيزي است كه غير خداست. و آنگاه خدا مي گويد

كه به دستور من و براي من، آن مسخره بازي ها را مسخره نپندار . اين چند روزي كه مهلت

داري، به سختي بكوش كه ياد مرا از دست ندهي.

اين ها افكار شادمهر بود كه هر گاه به خاطرش مي آمد، بغض مي كرد. و اين در حالي بود

كه هر گاه رابرت اين ها را مي شنيد، تعجب را با خنده مخلوط مي كرد و سر مي كشيد.

يكي از معدود جملات شادمهر كه مورد توجه رابرت قرار گرفته بود، چنين بود:

۲٥

"هر مسير طولاني، از هزاران مسير كوتاه تر ساخته شده است. تك تك مسير هاي كوتاه را

كه مي توانيم بپيماييم، پس كل مسير دور از دسترس نخواهد بود"

جالب اين است كه بعد ها، عامل آشنايي رابرت و اينيدا هم همين جمله بود . جمله اي كه

اينيدا چندين بار از عمويش شنيده بود.

....

دو سه ساعتي را دور ميز نشيمني كه بر روي تراس طبقه ي سوم قرار داشت نشتند و

همچنين به منظره ي چمن سبز رنگ يكدست و دنبال بازي اسب ها و نماي طبقات بالايي آ سمان

خراش هاي شهر كه خود را به سختي از لابه هاي درخت هاي مرتفع داخل محوطه به آن تراس

مي رساندند، نگاه مي كردند.

ساعت هفت و نيم بود كه شام حاضر شد.

وارد سالن غذاخوري شدند.

دور ميز نشستند و مستخدم هاي زن و مرد مانند فرفره كار مي كردند. غذاهايي كه تنوع

رنگ هايشان تمام نصيحت هاي بزرگان را بر عدم اسراف، از حافظه ي انسان مي ربود. غذاهايي

براي شانزده نفر. همين امر موجبات ناراحتي شادمهر و همسرش را فراهم كرده بود . ولي مي

ترسيدند كه چيزي بگويند و صاحب خانه از گفته شان ناراحت شود. و چيزي هم نگفتند.

تنها موضوعي كه صرف شام را، چند دقيقه اي به تعويق انداخت، تابلوي بزرگ زن و

مردي بود كه در حال عشق بازي بودند. مردي را نشان مي داد كه با تمام وجود خود مشغول

زدن فلوتي بود كه بتواند خود را به حد لياقت وصال معشوق خود برساند. مردي كه سراسر تمنا

بود و زني كه سراسر ناز. عشوه هايي كه نه تنها آن وصال را تلخ نمي كرد، بلكه شادي فزاينده

اي را به آن مي افزود. به عبارت ديگر، سخت گيري هايي كه هيچ گاه از اميد وصال نمي كاست .

بلكه تنها و تنها وصال را ارزشمند تر كرده و لذت ناشي از آن را افزايش مي داد.

مهشيد سوال كرد:

ببخشيد. تا آنجا كه من مي دانم، اين اثر يكي از بزرگ ترين هنرمندان ايران است. آيا شما به

آثار نقاشي ايران هم علاقه داريد؟

اينيدا: همانطور كه گفتم، من به فرهنگ ايران بسيار علاقه دارم. آنجا به زن ها بسيار بها

داده مي دهند.

اين پاسخ شجاعانه ي اينيدا، جگر مهشيد را حال آورد. با اينكه شوهرش همه چيز رابرت و

همسرش را برايش تعريف كرده بود، اما مهشيد با زيركي مي خواست كه اعتراف اينيدا را به

علاقه به ايران را از دهان خودش بشنود.

۲٦

اين شد كه شادمهر نگاهي به مهشيد انداخت و با نگاهش پيامي را ارسال كرد كه شايد

چنين محتوايي مي داشت:

من كه موزي بازي تو رو متوجه مي شم، با اين بيچاره چه كار داري؟!

رابرت كه بدون اينكه به چيزي بو برده باشد، گفت:

بوي غذا ها كه مرا مست كرد. بهتر است كه شروع كنيم. آنقدر كه با شادمهر پياده روي

كرديم كه فكر مي كنم شايد ده كيلومتر راه رفته باشيم. مي خواهم امروز رسوم را كنار بگذارم و

هر طور كه دلم مي خواهد غذا بخورم. زياد و سريع.

شام را نوش جان كردند و بعد از آن صحبت هاي زيادي به ميان نيامد. تنها از خلق و خوي

همديگر بيشتر پرس و جو كردند و اينطور زمان ديدار را به پايان رساندند.

اما چيستي برنامه هاي تدارك ديده شده ي رابرت براي ميهمان اش، همچنان مخفي ماند .

چرا كه رابرت اصرار داشت كه بگذار كه ذره ذره بگويم كه اين طريقه، جذاب تر است.

در ضمن، قرار بود كه فيلمي را تماشا كنند كه از تلويزيون پخش مي شد . رابرت بسيار

علاقه داشت كه اين فيلم را تا پايان نگاه كند و ديگران هم در اين كار در كنار او بنشينند. فيلمي كه

نشان مي داد كه سازمان ملل و برخي از شركت هاي بشر دوستانه براي نجات عده اي از انسان

هاي اسير گروهك ها چريكي به محله اي مي روند و آنها را نجات مي دهند . كه بازيگرانش هم

بسيار معروف بودند. اما پس از راي گيري، معلوم شد كه تنها كسي كه حس فيلم نگ اه كردن

دارد، فقط خود رابرت بود.

اينيدا گفت كه آنها تازه از سفر آمده اند و خسته اند. بهتر است كه ديگر شب به خير بگوييم

و بقيه ي صحبت ها و آشنايي ها باشد براي فردا.

اين شد كه حدود ساعت هشت و نيم شب، كه ساعت معمول خاموشي آن خانه بود، وقت

خواب فرا رسيد. البته خاموشي كه چه عرض كنم. آنقدر دور و بر ساختمان نورپردازي شده بود

كه چيزي كمتر از روز نداشت. حتي، انتهاي محوطه كه به سختي در روز قابل تشخيص بود، در

شب، مشخص تر به نظر مي رسيد.

مراسم شب به خير، به پايان رسيد و هر كس راهي اتاق خود شد.

۲۷

۴

شادمهر و همسرش از پله ها بالا رفتند و در اتاق خواب خود جاي گرفتند.

شب اول. شبي كه اولين بار زن و شوهر در كنار هم مي خوابند. براي آنها هم، آن شب،

چنين شبي بود. شبي كه قرار بود براي اولين بار در كنا هم بخوابند. شبي كه اگر خوب مورد

توجه قرار گيرد، شب قابل توجه ايست. شبي كه بسيار مورد توجه انسان هاست.

اما.

اما جالب اينجاست كه اين دو، به چنين شبي زياد فكر نكرده بودند. و اماي بعدي اينكه، بايد

گفت كه جمله ي قبلي تنها تا زماني صادق بود كه مهشيد خانم آن بله ي معروف را نگفته بود .

علت اينكه آنها قبل از انجام عمل عقد، زياد به اين موضوع فكر نكرده بودند، اين بود كه هدفشان

را در چيزهاي عالي تري جستجو مي كردند و پايه ي علاقه ي آنها به هم، به هيچ وجه، به زيبايي

ظاهري و وصال جسمي بستگي نداشت. اگر هم نگوييم به هيچ وجه، مي توان "تا حدود زيادي "

را به جاي آن نشاند. و اين هم مي تواند جالب توجه باشد كه نه شادمهر چهره ي آنچنان خوبي

داشت و نه همسر اش.

اما آنها ديوانه وار همديگر را دوست داشتند. و به اين يك حقيقت بود. آنها هميشه با خود

مي پنداشتند كه همسرشان تو دل برو ترين همسر روي زمين است.

لباس هايشان را هنوز كامل عوض نكرده بودند كه مهشيد پيش دستي كرد و سوالي

پرسيد. البته پرسيدن اين سوال زماني اتفاق افتاد كه علاقه به نزديكي از ترس بر آن غلبه كرده

بود.

به نظر تو ممكن است كه روزي برسد كه ما بخواهيم از هم جدا شويم؟

شادمهر كه از خوشحالي داشت پر در مي آورد، به شوخي گفت: بعيد نيست!

مهشيد: آيا تو مي تواني مهريه ام را بپردازي؟!

شادمهر: آه. از همان ابتدا هم نبايد آن رقم را قبول مي كردم. حالا كه اين بلا به سرم آمد،

پس بايد تابانش را پس بدهم.

مهشيد: دلم مي خواهد كه امشب، به ياد ماندي ترين شب زندگي مان باشد. نظر ات چيست؟

شادمهر كه همه چيز را مهيا مي ديد، تصميم گرفت كه مقداري ناز كند : امشب تازه از راه

آمده ام و خسته ايم. باشد براي يك شب ديگر.

۲۸

مهشيد ناراحت شد و گفت: اولاً اين حرف من تعارف خالي بود . و به هيچ وجه انتظار

نداشتم كه اينطور جواب مرا بدهي. من دارم در آتش هوس مي سوزم و ... . آن هم در شب اول .

شايد مي خواستي به من ثابت كني كه براي تو، من مهم هستم، نه جسمم.

شادمهر باز هم به حرف هايه غرور آميز خود ادامه داد و گفت:

نه. به اين خاطر كه مي ترسم كه كاري بكنم و نتوانم كه مهريه را بپردازم . بگذار يك چند

روزي صبر كنيم، و بعداً اگر خواستيم... . چرا كه مي داني كه تا زماني كه اتفاقي نيافتاده باشد،

مهريه نصف است!

مهشيد ناراحت تر شد. به هيچ وجه چنين انتظاري نداشت. محبت بيش از اندازه. معلوم بود

كه هنوز به خصوصيات رفتاري همديگر آشنا نشده اند . مي بايست چند بار نر و مادگي

رفتارهايشان بهم سابيده شود تا بتوانند درست ترين حالت بروز رفتار را از خود نشان دهند . و

اين اتفاق مي توانست طبيعي باشد.

اما شادمهر شوخي كرده بود. ولي شوخي بدي كرده بود. هر چه باشد، هر عملي حد و

اندازه اي دارد.

مي خواست كه براي مهشيد ناز كند.

مهشيد گفت:

درست است كه تازه آمديم و خسته ايم. مي توانستي كه اين حرف ها را در بقلم بزني .

شايد هم دوست داشتي كه در ايران باشيم. اما هر چه باشد، ناز كردن وظيفه ي زن ها است . نه

مرد ها. بايد مي گذاشتي كه هر كس، كار خاصيت جنس خود را بكند . مگر آن عكس را در هال

ويلا نديدي كه مرد چگونه براي راضي كردن زن اش، داشت فلوت مي زد.

اين را گفت و رويش را برگرداند و پوشش اش را آنقدر كم كرد كه مناسب آن شب گرم

باشد و رفت و در منتهي اليه تخت دونفره خوابيد. در حالي كه رويش را به سوي پنجره كرده

بود. پنجره اي كه با باز شدن پرده هايش به وسيله ي باد، مسير ورود نسيم خنك اويل شب را

هموار كرده بود.

شادمهر هم به كنارش رفت و دراز كشيد، در حالي كه از كرده ي خود به شدت ناراحت

بود. شايد هم براي اولين بار بود كه چنين مغرورانه با زني صحبت كرده بود . شايد آن

درخواست اوليه همسرش، او را بر اين امر واداشته بود. با اينكه اعتقاد داشت كه درخواست اوليه

بايد از جانب مرد باشد، اما خودش خلاف آن كرده بود.

به شدت ناراحت بود.

۲۹

شايد از بدترين لحظاتي كه در عمرش برايش پيش آمده بود. لحظاتي كه بزرگ ترين بار

پشيماني را بر دوش اراده ي خود تجربه مي كرد.

دوست داشت كه زمان چند دقيقه اي به عقب بازگردد و اينبار بهترين كار را انجام دهد .

دوست داشت كه آنقدر در مقابل همسرش خاضعانه رفتار كند كه تا به حال هيچ مردي چنان

نكرده است.

ديدن اوليه تن لخت همسرش و تصورات شهواني، حدسي را وارد مغزش كرد . كه دست

درازي كند. اما مهشيد كسي نبود كه با چنين كارهايي كنترل خود را از دست بدهد . براي او،

رفتار محبت آميز شوهرش، هزار بار با ارزش تر از اين گونه رفتار ها بود. شادمهر مي دانست

كه شخصيت مهشيد بزرگ تر از اين هاست. او همين چند دقيقه قبل اش ديده بود كه مهشيد آن

چنان كه بايد و شايد از غرور شوهرش دچار تو ذوق خوردن نشده بود. اين نشان مي داد كه

پيشنهاد او نه تنها از روي هوس، بلكه از روي منش بزرگ و مهرباني عقلاني اش بود . اين

پيشامد، بيش از آنكه تماس جسمي را به تعويق انداخته بود، مي توانست خاطره اي تلخ از غرور

بي جاي شادمهر تا پايان عمر در خاطره ي زناشويي شان بر جاي گذارد.

چه شبي مي توانست باشد.

در اتاقي كه شايد مجلل ترين اتاق هاي جهان بود.

كه فكرش را مي كرد كه آن ها در اروپا، در انگلستان، در ويلاي مجلل يك هندي پولدار،

براي اولين دفعه با هم همبستر شوند و لحاف رويشان، يكي باشد.

چند دقيقه بعد، اتفاق ديگري افتاد كه اينبار اعصاب مهشيد را خورد كرد.

شادمهر، در حالي كه از كرده ي خود، احساس ندامت مي كرد، آنچنان در خود فرو رفته

بود كه به هيچ وجه مجال براي فكر كردن به مسائل هوس انگيز و شهوت آلود وجود نداشت.

همينطور به سقف اتاق نگاه مي كرد و ديگر از خودش بدش آمده بود.

چرخيد.

بازوهاي لطيف و لاغز مهشيد را ديد كه به هيچ وجه شباهتي به زنان صيغل خورده ي

خانه هاي فساد نداشت. اما آن بدن، بدن مهشيد بود. و هنگامي كه اين مطلب را به ياد مي آورد

غرق در خوشحالي مي شد و البته در آن زمان، مجالي براي خوشحالي نبود.

خودش را اندكي لغزاند و بيش از پيش به مهشيد نزديك كرد. آن هم به اندازه اي كه بتواند

با عملش بگويد كه اين توبيخ تو، به من فهماند كه نبايد در اين هنگام به تو نزديك شوم. مي دانم

كه اشتباه كردم. ولي من ميل نزديكي دارم. ميلي كه نود و نه درصد، روحي است.

چهارشنبه 7 مهر 1389 - 1:11:21 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم