×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

داستان"ماه عسل-قسمت اول"

به نام خدا
من این داستان را از اینترنت دانلود کردم مناسب دیدم شما هم بخوانید

شروع ...

۱

" هر زمان كه دلم مي گرفت، دوست داشتم كه به درون حياط بروم. آنجا كه فضاي بازي

دارد. دست هايم را باز كنم. و ناگهان غيب شوم.

و زماني بعد، در هندوستان ظاهر شوم. در دهكده اي. در جايي كه دختري باشد، تنها و

درمانده.

به پيش او بروم. مرا در آغوش كشد. و آنگاه، با هم باشيم. تا صبح.

و او شاد شاد باشد از آن آشنايي.

و من مريض شوم.

مريضي ام، يك هفته اي به طول بيانجامد و او تمام هفته را بر بالينم بنشيند، به اين اميد كه

روزي برخيزم و دوباره با هم باشيم و دوباره از با هم بودنمان، شاد شويم."

بعد از اينكه اين جمله ها را گفت، اتاق را با كشيدن پرده هايش، در سياهي فرو برد. تا اينكه

چند لحظه بعد آباژوري روشن شد.

.................

امان از دست اين فرهنگ هاي نادرست.

از قرار معلوم، تازه ازدواج كرده هايي از اطرافيانشان براي ماه عسل به اندونزي رفته

بودند. و همين امر دليل آن شد، كه آنها هم مجبور شوند كه به يك كشور بهتر و اسم و رسم دار

تر بروند.

اما، شادمهر، عاشق ايران بود. جواني خنده رو كه از هر ده جمله اي كه مي گفت، هشت

جمله اش شوخي بود و خنده. نمي دانم از چه كسي شنيده بود كه يكي از علت هاي اصلي رد

خلافت داماد پيامبر همين شادابي و خنده رويي ايشان بود. و عقيده داشت كه يك مسلمان بايد

هميشه شاد باشد.

اگر زماني هم احساس ناراحتي مي كرد، اين شعر حافظ را مي خواند و رفع كدورت مي

كرد:

كدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست

صفاي همت پاكان و پاك دينان بين.

۳

دلش مي خواست كه براي ماه عسل، دست "مهشيد خانم" را بگيرد و به اصفهان ببرد . به

كيش. به قشم. به همدان. به الوند. به هر جاي ديگر ايران.

ولي امان از دست پدر و مادر هايي كه آرزوهايشان بسيار است. مخصوصاً پدر مادر هايي

كه تك دختر داشته باشند. خانواده هاي پولدار و فرزنداني ثروتمند.

گفتم ثروتمند به آن خاطر كه شادمهر، يك پولدار ثروتمند بود. هم پول داشت . و هم فهم .

براي همين شد كه بطور شانسي، زني را انتخاب كرد كه او هم، هم پول داشت و هم فهم.

شايد شادمهر صد ها بار به شوخي گفته بود:

الثروت متوسطم ، فخري! يعني من به خاطر اينكه يك پول دار متوسطم، افتخار مي كنم. مي

گفت كه اين حرف را سعدي زده. بگذريم.

در آن زمان، ماه عسل ها عموماً نه تا ده روز به طول مي انجاميد. اما آنها مجبور شدند كه

دو هفته اي به ماه عسل بروند كه ركورد زمان ماه عسل ها را هم بشكنند.

سرانجام، تصميم بر آن شد كه به انگليس بروند. همان كشوري كه شادمهر، چهار سال در

آنجا تحصيل كرده بود. زندگي كرده بود. به قول خودش كه بهترين سال هاي زندگي اش را.

هر گاه كه مي گفت كه انگليس كشور خوبي براي زندگي است، اطرافياني كه در آن مجلس

حاضر بودند، خنده شان مي گرفت. خنده اي كه زياد هم جالب به نظر نمي رسيد.

آنها، به اشتباه، فكر مي كردند كه دل شادمهر براي تكه هايي كه تنها دو تكه بر تن داشتند،

تنگ شده است.

مهشيد، بي ميل نبود كه پايش به خارج باز شود. بنابراين، به شادمهر گفت:

شادمهر جان، با اينكه مي دانم كه هميشه مي گفتي كه ماه عسل به يكي از شهر هاي ايران

مي رويم، اما اشكال ندارد. بيا و يك هفته اي به ليورپول برويم. و با لحني كه شوخي و ناز زنانه

را توامان در خود داشت، ادامه داد:

اگر خدا خواست، بر مي گرديم و شهر هاي ديگر ايران عزيزمان را، يكي يكي مي گرديم .

باشد؟

شادمهر هم پذيرفت. و گفت:

باشد.

چون پدر و مادرمان هم دوست دارند كه به خارج برويم، من هم قبول مي كنم. با اينكه مي

دانم كه اين كار، يك رسم بدي را دامن خواهد زد. ولي هر چه باشد، عمل به دستورات پدر و

مادر، مهم تر از تعالي وطن است.

٤

شادمهر در سازمان هوا فضا كار مي كرد. و زبان انگليسي، رشته ي تحصيلي همسرش

بود. اين هم مي توانست انگيزه اي باشد كه از رفتن يك ماهه به انگلستان، ناراضي نباشد.

سه روز قبل از "حنابندان" بود كه بليت براي فرداي روز "پاتختي" رزرو شد.

چه عروسي باشكوهي.

چه ريخت و پاش زيادي. چه چشم و هم چشمي هاي چندش آوري.

و چه زوج خوشبختي.

روز پاتختي با نوشتن اسم كساني كه هديه هايشان را داده بودند، پايان يافت.

صبح زود روز بعد:

سالن انتظار پر شده بود از خيل كثير خويشاوندان شان. تمام كله گنده هايي كه هر كدام

براي خودشان كسي بودند. اكثراً شان هم كساني بودند كه به غير خود فكر نمي كردند. من نمي

دانم كه چگونه در دامان اين چنين خانواده هاي از خدا بي خبري، كه تنها، به چشم و هم چشمي

و ظواهر مادي توجه دارند، چطور چنين دختر و پسري، به وجود آمدند. چنين دختر و پسر با

تربيتي.

مگر مي شود كه در يك خانواده ي مرفه بي درد، آنگونه تربيت شد كه ديدن يك گدا،

آنچنان موجبات ناراحتي فرد را فراهم كند كه اشتهايش كور شود. اما شادمهر و همسرش چنين

بودند.

وقت ورودشان به سالن انتظار مسافران شد و پس از آخرين خداحافظي با پدر و مادر و

ديگر خويشاوندان و دوستان، رفتند كه براي بار دوم كنترل شوند و در انتظار پرواز بنشينند.

...

چرخ هاي هواپيما از زمين كنده شد. و چند دقيقه بعد، زوج جوان ايراني، از خاك ايران

خارج شدند.

مرز ايران لحظه به لحظه دور و دور تر مي شد. مرز هايي كه از آن بالا قابل تشخيص

نبودند. مرز هايي كه انسان ها، براي خودشان، قرارداده بودند. اين مي شد كه يك زمان انسان

احساس مي كرد كه مگر چه مي شد كه تمامي انسان ها مي آمدند و مرز ها را بر مي داشتند.

مهشيد بسيار خوشحال بود. و شادمهر هم كه مشغول گوش دادن موس يقي سنتي ايراني

بود، از ديدن شادي همسرش، دقيقاً همين احساس را داشت.

سعدي تو كيستي كه درين حلقه ي كمند

چندان فتاده اي كه ما صيد لاغريم

!
ادامه دارد...
یکشنبه 21 شهریور 1389 - 1:14:35 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم