×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ordibehesht

× هر چیزی بخواهید احتمالا یافت می شود
×

آدرس وبلاگ من

ordibehesht1400.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ordibehesht1400

"داستان"ماه عسل ـ قسمت سیزدهم

ديگري ندارد.

۷۷

اين ها، حرف هاي شادمهر بود كه به مهشيد مي گفت و در واقع داشت ادعاي معرفت مي كرد. در

حالي كه خود او چشم از رقاصه ها بر نمي داشت و وقتي داشت اين ها را براي مهشيد مي گفت،

مدام به زنان نگاه مي كرد و آنها هم به و او و لبخندي پشت لبخندي.

حتي چند دفعه به وجد آمده بود و با دستانش صحنه هايي از عشق بازي افراد وسط بزم

را به مهشيد نشان مي داد.

شايد شادمهر راست مي گفت. آخر، آن مرد هاي دهكده اي، كه با زن ها مي رقصيدند، كف

مي كردند. اين امر به خوبي از چهره شان مشخص بود . قبل از اينكه وارد دور رقص شوند،

چهره اي شاد داشتند. نيش شان تا حلق باز. آن زمان كه دست رقاصه ها را در دست مي گرفتند،

چهره اي نگران كه نكند بيش از حد محبت كنند. روحيه اي پر استرس. و آن زمان كه دست شان

را رها مي كردند، ناراحت و نادم. انگار كه شادمهر حق داشت. شايد چنين مراسم به سود زنان

باشد. چرا كه مردان را در كف گذاشته اند. شايد اگر رقاصه اي از مردي تقاضا مي كرد كه برو

و به هتل دست بزن و برگرد، چنين كاري را مي كرد، اما آن حرف شنوي اش موقتي بود . كافي

بود كه رقاصه به قول اش وفا كند و شب را با مردي بخوابد و اگر تنوع زنان زياد باشد، ممكن

است كه مرد حاضر نشود كه برود و به پشت كمرش هم دست بكشد و برگردد. اين درست است

كه شايد مردان كف كرده بودند و بندگي را به آخرين حد خود رسانده بودند، اما تصور كنيد كه

چنان دستوري داده نمي شد كه كسي دست نزند. آنگاه بدبخت تر از آن زنان چه كساني بودند .

هيچ كس. كساني كه بدون اينكه ذره اي ناز آنها كشيده شود، مجبور بودن د كه بخوابند . آنگاه

ديگر برنده ي اصلي مردان بودند. چيزي كه در جاهايي كه دستور جوكي نيست، هست . زن

هنگامي لذت مي برد كه نازش كشيده شود. كه مرد را در كف فرو برد. و چه بهتر كه اين تو كف

فرو بردن، نه به خاطر نبود نيمي از پوشش باشد. چرا كه كمي پوشش تمايل به نزدي كي را زياد

مي كند. بلكه به خاطر شخصيت او باشد. در واقع نزديكي روحي. اين مي شود كه ناز كشيدن از

زن، از همان ابتدا شروع مي شود، نه از زماني كه پوشش اش نزديك به صفر است. به نفع زنان

است اگر دريابند.

مهشيد ديگر از سخنراني هاي شادمهر خسته شده بود. اما شادمهر خ واست كه جمله ي

ديگري بگويد و بد خاموش شود. گفت:

انسان دلش مي خواهد كه اگر دست كسي را گرفت، پاي او را هم بگيرد! اين مردان را نگاه

كن، تا حدودي پيش مي روند به اين اميد كه تا آخرش بروند . اما نمي توانند . آيا چيزي جز

سرخوردگي و عقده اي شدن برايشان باقي مي ماند. اگر بگوييم كه باشد، پس تمام اين زن ها

زير اين ها بخوابند، آنگاه ديگر چيزي از زن ها باقي مي ماند. اين طور مراسم، تنها و تنها انسان

۷۸

ها را تو كف مي برد. نزديك خواه مي كند. به بيان ديگر، با اين طور رفتار ها، يا زن ها برنده اند،

مثل اين، يا مرد ها، مثل آن. و اگر عقل باشد و پس از آن حجاب ناشي از عقل، هر دو برنده

خواهند بود. هر دو ناز خواهند كرد و نياز خواهند ديد.

مهشيد، كه قبلاً تمام اين ها را از شادمهر شنيده بود، ديگر دوست نداشت كه چيزي بشنود .

و البته شادمهر هم مطابق قولش عمل كرد و نگذاشت كه مهشيد چيز ديگري بشنود.

همينطور، يك ساعتي، داشتند مراسم را نگاه مي كردند كه البته هنگامي روشنايي آتش رو

به زوال مي نهاد، مرداني سوء استفاده مي كردند و دست به كارهايي مي زدند كه چون خيال زن

ها مطمئن بود كه پيشروي نخواهد داشت، از خدايشان هم بود . در ضمن، نزديكي در آن حد

چيزي است كه مغز تا حدود زيادي از كار مي افتد. در نتيجه، زن ها هم چندان ناراضي نبودند كه

با آن كارگران سيه چهره ي بدتركيب بخوابند. چرا كه هر چه باشد انسان اند و مالش، مالش

است. حال از هر كسي باشد. و همينطور آن دختر، كه پدرش مدت ها نائب رئيس بود و مرد . و

در كف مانده بود و حاضر بود كه با پسر ناقص العقل رئيس بخوابد. و شادمهر خودمان را چرا

نمي گوييد. او، آخر آشنايي با حكمت و معرفت بود. اما نمي توانست يك لحظه چشم از آن زنان

بردارد. اين خاصيت نزديكي است. پس، هنر كردن اين است كه ديگري را به هر روشي، با دوز و

كلك به خود نزديك كني، از آن به بعد خود او خواهد آمد.

چند نفري آمدند و آن ها را پس از بيدار كردن به كلبه اي راهنمايي كردند. اما دستشان را

بستند كه فكرهايي كه بي شك با ديدن آن مراسم به ذهن شان رسيده بود، قابليت عملي شدن

نيابند. خوب خوابيدند. با اينكه دست ها و پاهايشان بسته بود. اما آنقدر خسته بودند كه چشم را

بستند و تا نزديكي هاي صبح كه چنين بود.

۷۹

۹

ديگر كاملاً صبح شده بود و خورشيد براي چند هزارمين بار، خودش را نشان داد.

صدا هايي شنيده شد. عده اي داشتند به سمت كلبه مي آمدند . كلبه اي كه آن شب نقش

زندان را بازي كرده بود. در زدند. و بي معطلي قفل در را برداشتند و در را باز كردند. اما اينبار

نه از روي توهين. و توبيخ. بلكه به خاطر شرمندگي. رئيس آمده بود. و دستور داده بود كه ميز

صبحانه اي درست كنند كه دست كمي از ميز ناهار نداشته باشد. مرغ هايي برشته طبخ شوند كه

ميهمانان بسيار گرسنه اند. رئيس از پيش جناب جوكي مي آمد. و همه چيز را مي دانست . نائب

شانس آورد كه با ميهمانان خوش رفتاري كرده بود.

بر سر ميز صبحانه نشستند و پسر هجده ساله ي چرخاننده ي چوب آمد و پرسيد كه شما

چه ميوه اي دوست داريد. بيچاره آن پسر كه مدهوش از جرياني بود كه ديشب اش بر او گذشته

بود، هنوز خوب از جريان مطلع نشده و نمي دانست كه مهمان آن روزش، صاحب تمام ميوه

هاست. چرا كه رسم بر اين بود كه در آنجا ابتدا مي آمدند و سوال مي كردند كه چه ميوه اي

دوست داريد و بعد مي رفتند و آن ميوه ي خاص را مي آوردند. كه اگر باز ريشه يابي كنيم،

ريشه در اقتصاد ضعيف آنجا داشت كه ريشه ي تمام فرهنگ هاي غلط نيز هست!

هر چه منتظر ماندند كه رئيس بيايد و هنگام خوردن صبحانه با آنها باشد، نيامد كه نيامد .

مثل اينكه مشغول بر پا كردن جشن عروسي پسرش بود. پس، نيامدن اش اشكالي نداشت.

تنها چيز ناخوش آيندي كه در آن صبح ديده شده بود، مسواك زدن هاي پر سر و صدا و

طولاي اهالي بود كه در ملع عام انجام مي گرفت. چرا كه ديگر به نبودن حتي يك فرد تو دل برو،

در كل دهكده، عادت كرده بودند.

رئيس دهكده از جناب جوكي اجازه گرفته بود كه چون عروسي پسرم است، دوست دارم

كه در دهكده ي خودم باشم. جوكي هم پذيرفته بود و او را مورد تشويق قرار داد كه چه خوب

كردي كه در چنين روزهايي جشن گرفتي. تا رئيس دهكده وارد دهكده شد خبر دادند كه دختري

را دستگير كرده ايم كه ادعا مي كند كه اينيدا كومار است. مي گويد دختر جانتامانا كومار ام . و

رفتند و آن را به رئيس نشان دادند. رئيس داشت دلش مي تركيد كه نكند كه با او كاري كرده

باشند. چرا كه شنيده بود كه دختر عموي جوكي، گم شده است. براي همين سراسيمه به كلبه

زندانيان رفت و آنها را آزاد كرد و با صبحانه ي دلچسبي پذيرايي كرد كه نكند كه خاطره ي بدي

را از آنجا براي جوكي تعريف كنند.

۸۰

اين ها فكر هايي بود كه اينيدا در پيش خودش مي كرد . درست در زماني كه با ماشين

رئيس، داشتند به سوي قصر مي رفتند.

تا قصر نيم ساعتي راه بود.

چندان خوشحال نبودند. مخصوصاً اينيدا كه نتوانسته بود در روز اصلي جشن ايالتي در

قصر باشد. جشن ايالتي در يك روز برگزار مي شود و يك روز بعد از آن هم مراسم كوچك تري

براي نزديكان برگزار مي شود. به همين خاطر، آنها مي توانستند براي اختتاميه ي مراسم خود را

به قصر برسانند. و اين مي توانست موجب خوشحالي نسبي اينيدا و همراهان او شود.

اما زوج ايراني، آنچنان كه گفته شد، ناراحت نبودند. چرا كه براي آنها چندان فرق نداشت .

آنها به عمق طبيعت بكر هند رخنه كرده بودند و بهترين ماه عسل هاي طول تاريخ بشر را تجربه

كرده بودند. مخصوصاً مهشيد كه از چيزي كه در مرتفع ترين نقطه ي تجسم اش هم مي گذشت،

فراتر رفته بود و تمام اين تجسمات خيالي را در عمل ديده بود و هيجاني را تجربه كرده بود كه

كم نظير بود. به همين خاطر، ورد زبان شان اين شده بود كه "خدايا شكرت كه ما را خوش

شانس آفريدي".

ماشين، مسير جاده اي را مي رفت كه اگر چه سطح خوبي نداشت، اما منظره ي اطراف آن

مسير آنقدر زيبا بود كه رانندگي آهسته، هيچ ملالي را در مسافرين توليد نمي كرد.

ماشين همچنان حركت كرد و كرد تا خود را به قصر رساند. اما اينبار از سمت ديگري به

قصر وارد شدند. از سمت شرق. به همين خاطر بود كه شادمهر كه راننده بود سوالي كرد كه آيا

اين همان قصري است كه پريروز ديده بوديم؟! راست هم مي گفت. قصر آنقدر بزرگ بود كه

نماي شرق و غرب اش چندان شباهتي به هم نداشت. درخت ها كه پايان يافت، ديگر قصر به

خوبي مشخص شد. طوري كه شادمهر از گفته اش ناراحت شد كه چرا آن سوال را پرسيدم.

جوكي از دور ديده مي شد كه در بين ده ها زن زيبا رو مي لوليد و نوشابه اي بد ست

داشت. ماشين وارد محوطه ي اصلي شد. سرنشينان تعجب كرده بودند. چرا كه صحنه اي كه مي

ديدند با آن تعريفي كه اينيدا از دومين روز جشن كرده بود، تطابقي نداشت. آن محوطه تا دلتان

بخواهد شلوغ بود.

چند دقيقه بعد معلوم شد كه جوكي جشن را يك روز به عقب انداخته است.

مراسم استقبال گرمي صورت گرفت و يكي از بزرگ ترين جشن هاي هندوستان در شرف

آغاز بود.

در آنطرف رقص ها آغاز شده بود. فوق العاده باشكوه بود. چيزي كه باز مهشيد نتوانسته

بود با پرواز دادن تصور اش به آن برسد. جشن پرفروق تر از چيزي بود كه مهشيد تصور مي

۸۱

كرد. با اينكه در كل مسير با خودش ور مي رفت كه اين جشن را بزرگ تر تصور كند كه هنگام

ديدن اين همه انسان هاي شيك پوش و با كلاس شكه نشود. اينيدا به او گفته كه هر جا كه رفتم و

هر جا ايستادم، تو بايد در كنارم باشي. حق هم داشت. چرا كه اينيدا هم براي اولين بارش بود كه

مي خواست به جاي پدرش، به عنوان رئيس كل املاك او معرفي شود.

بعد از يك سري روبوسي ها و دلم براتون تنگ شده بودن هاي زياد، جوكي به آنها پيوست

و هر كجا مي رفتند او هم با آنها مي رفت.

حداقل اش اين بود كه دريافتند كه جوكي هيچ تقصيري در گم شدن آنها و پيدا نشدنشان

نداشت. و نقشه ي پليدي نيز.

وارد قصر شدند و عظمت قصر موضوع بحث را عوض كرد. جوكي پرسيده بود كه در اين

مدت كه در جنگل ها بوديد براي من تعريف كنيد كه بر شما چون گذشت. جوكي، جواني بود كه

از نظر ظاهري، بسيار به شادمهر شبيه بود. تنها موي سرش بلند تر بود و لبخند اش كوتاه تر.

در درون قصر اتاق هاي مخصوص لباس بود كه هر زن رقاص مي توانست لباس خود را

از بين صد ها لباس انتخاب كند و بپوشد. جوكي سيستمي چيده بود كه هر كه هر چه دوست

داشت را مي توانست از داخل قصر تهيه كند و در جشن استفاده كند . آن روز، براي اولين بار

اكثر كارگران و تمام كساني كه براي ايندا كار مي كردند، به وسيله ي جوكي به ميهماني دعوت

شده بودند. شايد چيزي حدود چهار هزار نفر.

تمام قصر و در و ديوار آن محوطه قلقله و عيش و نوش بود. صحنه اي كه باعث شده بود

كه مهشيد دوربين عكس برداري خود را كه در قصر جاگذاشته بود در آورد و صد ها عكس از

اتفاقات ريز و درشت آنجا بگيرد. عكس هايي كه حتماً مي بايست سانسور مي شدند تا مي

توانست به اطرافيان و بستگانش نشان دهد.

زمان ها گذشت و وقت ناهار شد و اينيدا رفت و در منتهي اليه ميز بسيار طويل نشست . در

ضلعي كه فقط يك صندلي مجلل جاي مي گرفت و در طول آن مستطيل بالغ بر صد نفر نشسته

بودند كه منتظر دستور اينيدا بودند كه به عمل خوردن فرمان بدهد.

در سمت راست اينيدا رابرت نشسته بود. و در سمت راست رابرت، شادمهر و در سمت

راست او مهشيد و بعد خالي و بعد جانشين جوكي در قصر و بقيه مدعوين . اما در سمت چپ

اينيدا و درست در جلوي رابرت، جوكي نشسته بود و مدام خنده هاي كوچكي مي زد. طوري كه

مهشيد از حركات او تا حدودي خوش اش آمده بود.

بعد از اينكه غذا ميل شد، جوكي دستور داد كه همه از دور ميز خارج شوند و در بيرون

قصر به عيش و عشرت بپردازند.

۸۲

در اينجا جوكي لب به سخن گشود و با سخنانش شنوندگان را شكه كرد. گفت:

دختر عموي عزيز، آيا در اين چند روز به شما خوش گذشت؟ نمي خواهد چيزي بگويي. مي

دانم كه حتماً در بعضي اوقات ترسيده بودي. اما اميد وارم خوش گذشته باشد. من مي دانم كه

هواپيماي شما بنزين اش تمام شده بود! آن را يكي از افراد من خا لي كرده بود . هنگامي كه در

داخل هتل متروكه سرگرم قدم زدن بوديد. شكستن شيشه كار ما بود . تميز كردن يك اتاق و

همچنين گذاشتن شيشه هاي پرمقاومت. حتي دستگيري شما و برگزاري مجلس بزم در دهكده .

اين همه را من تدارك داده بودم.

اگر بپرسي كه از كجا مي دانستم كه شما در آن فرودگاه خاكي كه داده بودم بازسازي اش

كردند، فرود مي آييد بايد بگويم كه من بهتر از هر كسي از روحيات دختر عمويم خبر دارم .

ماجراجو و دوست دار هيجان. البته مثل اينكه خانم دكتر هم اينطور بودند. به مهشيد اشاره كرد.

آنگاه اينيدا با حالتي تقريباً عصباني گفت: يك بار كه گفتم. اسم ايشان مهشيد است و دكتر

هم نيستند. تو با چه اجازه اي مهمانان مرا اذيت كردي؟ تو واقعاً پسر عموي بدي هستي.

جوكي: چرا نگراني. ما هميشه مراغب شما بوديم. خودت تعجب نمي كني كه چطور شده كه

توانستيد شش ساعت از آن جنگل به سلامتي بگذريد. اما مي دانم كه ته دلت خوشت آمد. هميشه

عاشق چنين اتفاقاتي بودي. اتفاقات ماجراجويي و حادثه هاي هيجان انگيز. حدس مي زنم كه تو

ته دلت از من راضي هستي.

اينيدا: به اين خاطر كه ديد كه چقدر جوكي خالصانه به دنبال رضايت دخترعمويش مي

گردد، بر درست بودن حدس جوكي صحه گذاشت و تشكري كرد و قول گرفت كه ديگر تكرار

نشود. و جوكي هم پذيرفت.

در بيرون قصر، زن ها كماكان مي رقصيدند و هر چه مردان از آنها طلب مي كردند، با

كمال ميل انجام مي دادند.

بعدظهر شد و همگي به دور استخر بزرگي جمع شدند. در همان زمان، نگاه هاي نه چندان

جالب جوكي، مهشيد را بر آن داشت كه روسري اش را دوباره سرش كند تا با اين كار آن نگاه

هاي نه چندان جالب جوكي را قطع كند. كه البته در اين كار موفق شد. جوكي با خود تصور كرده

بود كه دختري مسلمان حجابي به سر ندارد. پس با خود گفت كه حتماً از آن زن هاي رها است .

و اينكه خنده هاي مهربان مهشيد را هم ديده بود كه مرد را از پا در مي آورد، پس با خود فكر

كرده بود كه مهشيد هم مانند ديگر زنان است. اما بعد از ديدن روسري بر سر او، ديگر به خود

اجازه ي چنان نگاه هاي جسورانه اي را نداد. بلكه بيش از پيش با او صميمي تر و نزديك تر شد

۸۳

و براي اولين بار بود كه جوكي گفت كه با اينكه خواهري نداشتم، اما مهشيد مانند خواهر من

است.

بعد از آن از شادمهر تقاضا كرد كه هر چند مدت يك بار به هند بروند و به جوكي سري

بزنند. از آن به بعد، جوكي و شادمهر بسيار به هم علاقه مند شدند. تا جايي كه رابرت مانده بود

كه چطور چنين انسان هاي متفاوتي با هم كنار آمده اند. يكي سراسر قيد و بند و ديگري كاملاً

آزاد. اما رمز دوست داشتن شان اين بود كه هر دو به گسترش مهر و عاطفه بسيار علاقه

داشتند.

جوكي، هنگامي كه از صميمي اتش با شادمهر مطمئن شده بود، تصميم گرفت كه دست به

ريسك بزرگي بزند. اتفاقاً در همين زمان اينيدا و رابرت تصميم گرفتند كه به داخل قصر بروند و

اين راه را براي جوكي هموار تر كرد. جوكي گفت كه همين جا بايستيد و آنگاه كسي را صدايي

زد و با اشاراتي به دوستش چيزي فهماند. كمتر از يك دقيقه بعد يكي از خدمت كاران تنومند آمد

و شيپوري در دست داشت. جوكي گفت: بدم. و او دميد. صدايي از آن برخواست. صدايي شبيه

شيپور. صدايي كه به صداي حيواني شبيه بود كه ديروز، وقت ظهر، هنگامي كه شادمهر و مهشيد

از قصر دور شده بودند، شنيده شده بود. و همان باعث شده بود كه نزديكي شان به تعويق

بيافتد.

شادمهر و مهشيد همينطور خيره و مبهوت ايستاده بودند و نمي دانستند چه كنند.

در همين هال و هوا جوكي دستور ديگري داد و آلبومي آوردند و به دست اش دادند . آن را

باز كرد و عكسي را از داخل آن درآورد. عكس مهشيد و شادمهر. زمان آن عكس جالب توجه

بود. درست در همان زماني كه همديگر را در آغوش گرفته بودند. در آن زمان، مرد تنومند به

دستور جوكي، و با در آوردن صدا از دست به كار شدن آنها جلوگيري كرده بود. عكس را تقديم

شادمهر كرد و گفت كه معذرت مي خواهم. تنها و تنها همين عكس است. دوست دارم كه از من

بپذيريد و كينه اي به دل نگيريد.

شادمهر مقداري با خود كلنجار رفت و هنگامي كه عكس را ديد، مقداري از ناراحتي اش را

از جوكي فراموش كرد و محكم بر شانه اش و زد و گفت: دست ات درد نكند! واقعاً بايد خاطره

اي از آن جنگل مي داشتيم. و واقعاً عجب خاطره اي. بهترين صحنه اي كه دوست داشتم از آن

عكسي داشته باشم. نمي دانم. شايد چون قلب پاكي داري، كارهايت هم در قلب ديگران مي نشيند.

جوكي باز معذرت خواهي كرد و گفت: حالا شما كه چنين بزرگواري كرديد و از اين عمل

من ناراحت نشديد، من همي مي خواهم شما را با نامزدم آشنا كنم . او درست در پشت سر

شماست. رويشان را برگرداندند و دختر بيچاره را ديدند.

۸٤

مهشيد به سوي دختر رفت و از جوكي سوال كرد كه حتماً دلتان برايش سوخت.

جوكي خنده نرمي كرد و گفت: نه. اين دختر اهل آن دهكده نيست. ما الآن شش ماهي است

كه نامزديم. فردا عروسي مان است.

شادمهر ديگر قاطي كرده بود. اما قاطي كردن شادمهر كار چندان غير منتظره ا ي نبود .

ديدن اين همه برنامه چيدن ها، نشانه ي ذوق بالاي جوكي بود . تمام آن نشستن هاي بيرون

دهكده. گذر آن زن. رفتن و برگشتن. داستان پسر رئيس. ناپديد شدن رئيس در هنگام صبحانه و

خالي بودن دهكده در آن زمان و اتفاقات عجيب و ديده نشدن روحيه تجاوز كاري در دهكده، همه

و همه، نقشه هاي از پيش برنامه ريزي شده بود.

شادمهر و مهشيد به هم نزديك شدند. اين عمل را بي اختيار انجام دادند. چرا كه اينقدر در

اين چند روز دور زده شده بودند كه ديگر به هيچ چيز اعتماد نداشتند. اما جوكي گفت كه ديگر

قول مي دهم كه هيچ چيز پنهان شده اي نداريم.

شادمهر كه انسان خوش باوري بود، به خوش قلب بودن جوكي اطمينان يافت و حرف اش

را باور كرد. البته واقعيت هم همين بود و ديگر هيچ چيز پنهان كرده اي از مهمانان نداشتند.

جوكي گفت: من عكس در آغوش كشيدن تا را دارم و شما چيز هاي ديگري را ديده ايد. تن

لخت همسرم را.

دختر كه اسم حقيقي اش، "اميا" بود: لب به سخن گشود و اينبار به زبان انگليسي شروع به

صحبت كرد كه مهشيد و شادمهر متوجه شوند. گفت:

من اسم ام، اميا است. در بمبئي معلم زبان انگليسي ام. البته مي دانم كه مهشيد خانم استاد

من هستند و در دانشگاه هاي ايران تدريس مي كنند. اما چون مادر من فرانسوي بود و انگليسي

را خوب مي دانست، من هم مي توانم به راحتي به فرانسه و هم انگليسي صحبت كنم . در مورد

اينكه شما چنين صحنه اي را از من ديديد، كه البته ديگر بعيد است ببينيد، اين را بگويم كه خودم

از جوكي خواستم كه چنين شود كه به اوج صميميت ما پي ببريد و بدانيد كه به هيچ وجه قصد

آزار شما را نداشتيم. شما چهار نفر و جوكي تنها كساني هستيد كه اينقدر به من نزديكند . من

نزديك دو ماه است كه از جوكي حامله ام.

شادمهر به حرف آمد و گفت: اوه. ديديد دروغ مي گفتيد . هم از اينكه شما انگليسي مي

دانستيد و هم اينكه شما زن و شوهريد و نه نامزد.

اين شد كه به زير خنده زدند و چون ديگر غروب شده بود، به سمت قصر شروع به قدم

زدن كردند. شادمهر گفت كه فقط يك سوال. الآن دو روز است كه معني لغتي فرانسوي مغز مرا

مشغول كرده. مي توانيد بگوييد كه معناي ...

۸٥

آنقدر قدم زدند و به عيش و نوش ديگران نگاه كردند كه شب شد. خود جوكي به هيچ وجه

شرابي را در آن روز نخورد. به عقيده ي او شراب تنها براي زماني است كه انسان با همسرش

تنها است و اين نظر او را به طور كامل شادمهر تاييد كرد.

۸٦

۱۰

جشن در اوج خود، برگزار شد و پس از پايان يافتن آن سرور بي سابقه، شب از راه رسيد.

و اندكي بعد، وقت شام نيز فرا رسيد. شامي كه تنوع غذاهايش انسان را به فكر وامي داشت.

غذاهاي ايراني زوج ايراني را شگفت زده كرده بود. همين كار ها بود كه جوكي را در نزد

اطرافيان اش دوست داشتني مي كرد. طوري كه صد ها زن بدون چشم داشتي آرزوي نزديكي با

او را داشتند. و اين احساس چقدر برايش لذت بخش بود. جوكي دستور داده بود كه براي آن دو

نفر، قرمه سبزي درست كنند. و درست هم كردند و اين كار، افزود علاقه اي، بر علاقه اي.

بر سر شام اتفاقاتي افتاد كه به مزاج رابرت خوش نيامده بود. پس بگذاريد كه ع لت اش را

به شما بگويم. جوكي مي خواست كه اينيدا را باز متعجب كند. او هنوز نگفته بود كه نامزد كرده

است و از زوج ايراني هم خواسته بود كه تا فردا به آنها چيزي نگويند.

فردا روز عروسي جوكي و اميا بود. اما اينيدا نمي دانست. جوكي كه خود را ديگر ايال دار

مي ديد، خوش و بش ها و صميميت هايي بروز مي داد كه اگر كسي نمي دانست كه خود او زن

دارد، به حق كه نادرست به نظر مي رسيد. در واقع جوكي با اين كار مي خواست علاقه ي رابرت

به دختر عمويش را بسنجد. كه ديگر اينبار ريسك اش با نتيجه ي خوبي همراه نشد.

شام كه تمام شد، جوكي بلند شد و اينيدا را در آغوش گرفت و بوسيد . و اندكي بعد از او

لب هم گرفت. اين را كه رابرت ديد، ديگر جوش آورد. اما باز خود را كنترل كرد.

جوكي قول داده بود كه قبل از خواب مهمانان را ببرد و آنها را با اتاق پدرش آشنا كند .

همان اتاقي كه پدرش سال ها به تزكيه و فعاليت هاي مرتازي خود مي پرداخت و سرانجام در

همان جا سكته كرد و جان داد.

اما جوكي دقيقاً بر خلاف پدرش بود. بسيار آزاد و راحت. و همينطور، اينيدا هم بر خلاف

پدرش بار آمده بود. بسيار مقرراتي و دقيق.

يكي از رسم هاي جانتامانا كومار اين بود كه ميهماني كه وارد قصر مي شون د، و قصد

دارند كه شب را هم بخوابند، بايد در جايي بخوابند كه ديوار هاي بين آن اتاق ها از شيشه است .

اما به وسيله ي جوكي منسوخ شد. جوكي، با اينكه به ادعاي خود، به هيچ قيد و بندي پايبند نبود،

اما به قيد و بند هايي كه براي خود مي ساخت، سخت پايبند بود.

ساعت ده شب بود كه ميهمانان راحت شدند كه بروند و بخوابند.
چهارشنبه 17 فروردین 1390 - 12:27:19 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم